قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۰۸ - در موعظت و نصیحت و ترغیب به اختیار آخرت بردنیا گوید

عمرها کوتاه گشتست ای عزیزان زینهار

حسبة لله که پیش از مرگ دریابید کار

روزگار از دست ضایع گشت بردارید پای

کاروان شهر بیرون رفت بربندید بار

تاکی از غفلت به دست قهر ذوالقرنین دهر

خویشتن را در سد دنیا پیختن یأجوج وار

شغل دنیا نیست آخر همچو کار آخرت

کی بود ناز شب خلوت چو سهم روز بار

یادتان ناید همی امسال از آنجا تا چه رفت

با عزیزانی که اینجا با شما بودند پار

جانهاتان سوخت است و طبعهاتان ساخت است

با سپهر تنگ خوی و اختر ناسازگار

نامه های حشرتان را ظلم و رشوت عجم و نقط

جامه های جانتان را ترس و شهوت پود و تار

عقلها در مغزتان بنیادهای پرخلل

جهل ها در پیشتان دیوارهای استوار

روز و شب را عمر می دانید و هیچ آگه نه اید

کز در مرگ شما این حاجب است آن پرده دار

از برون با تو سپیداست از درون باتو سیاه

کس نشان ندهد درون بیرون تو را از لیل و نهار

صید گاه آز گشت این جایگاه رام و دد

مردمان بیکار و از دیوان بدو در پیشکار

چرخ شد بی آفتاب و مملکت بی پادشاه

روی هامون بی مدر اجرام گردون بی مدار

بر سپهر حکمت از اجرام تنها شد بروج

در جهان همت از دیار خالی شد دیار

حکمت لقمان هبا شد همت مردان هدر

عالمی ویران در و نه نان ده و نه نامدار

یافه گشته روزگار و رنجها ضایع شده

نیست حاصل کار ما را وای رنج روزگار

تخم در شوره فشانده خشت در دریا زده

گشته سرگردان خلایق زیر این گردان حصار

ای شیاطین را ز تو شکر و ملایک را گله

دوستان را کوه انده دشمنان را یار غار

پشت کرده بر صراط و دوزخ و ایمن شده

زان ره باریک و تیز زان چه تاریک و تار

گرتو را شکی بود تا چون برانگیزد به حشر

صوراسرافیل خلقان را بامر کردگار

بنگر اینجا تا بهاران چون دم باد صبا

زنده انگیزد ز خاک مرده اسرافیل وار

راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت

با بدان منشین و دوزخ را بدیشان واگذار

گرتو خواهی کز فراموشان نباشی روز حشر

جهد آن کن کز تو جز نیکی نماند یادگار

ور تو می کوشی که فردا سرخ رو آئی چو سیب

اشک را در دیده همچون دانه کن در جرم نار

ورترا باید که بوسی چشم چون بادام حور

پس مچین انگور عشق از خوشه زلفین یار

صاحب ملک و عقاری دان که روز رستخیز

به کند مالک عقاب صاحب ملک و عقار

نفس تو گردد شریف ار دانش آموزد ز عقل

زانکه موسی را ز علم خضر بود است افتخار

جان صافی به پذیرد صورت سر خرد

گوش غمگین به نیوشد ناله بیمارزار

ای برادر خوش بود بازارگانی با خدای

بار دربند از ره دل تا در داراقرار

گر درین حضرت تجارت آرزو باشد ترا

رستی از رنج بیابان ها و از موج بحار

ار هزارت را صد و صد را ده و ده را یکی است

وین یکی را ده بود ده را صد و صد را هزار

با خدای اسمان باش از ره بیم وامید

خشم او را ترسناک و عفو او را خواستار

عفو او از دود آب آرد چو باران از سحاب

خشم او از آب دود آرد چو از دریا بخار

رحمت ایزد دهد آب نشاط از چاه غم

عکس خورشید آورد زر عزیز از خاک خوار

ای بسا فرق جهانداران که بی گردن شداست

زافت این برگشیده گنبد گوهرنگار

تامرید نور شمع او نباشی رانکه هست

پیر صوفی جامه زاهد کش زنهارخوار

آنکه بر گردون نهادی مسند عزو شرف

گشت زیر خاک شخصش عیبه عیب و عوار

وانکه کرد از تیغ سربی تن همی چون خربزه

کرد شمشیر اجل او را دو نیمه چون خیار

هرکه آمد در جهان از بهر مرگ آمد پدید

هرکه باشد جانور ناچار باشد جان سپار

نعزیت ما را ز پیش دور آدم داشتند

جامه نیلی از آن دارد فلک چون سوگوار

ای درون تو تماشاگاه دیوان هوی

تانشد در تو نهان ابلیس کی گشت آشکار

تونه آن دیوی که از «لاحول » باکی باشدت

دیو مردم چهره آدم تن ابلیس کار

هرکجا دیویست از دستت به زنهار آمد است

دیو کی پای تو دارد الله الله زینهار

وعظ با تو چه که خود برتو نجنبد هیچ موی

گربهشتت بر یمین دارند و دوزخ بر یسار

تن جحیم آلود کردی دل به جنت بر منه

تو کجا خود مرد آن جائی هم اینجا پی فشار

دشمن تو هم توئی وین غایت نازیرکی است

خویشتن را هم به دست خویش کردن سنگسار

راحت دنیات را رنج قیامت در قفاست

هیچ اندوهی مخور با هم بود خرما و خار

ازره طاعت سوی درگه جمازه راست کن

چند درعصیان دوان بگسسته چون اشتر مهار

جوشن عصیان به تیر توبه گردد ریزریز

جامه نوگل به دست باد باشد پاره پار

رحمت ایزد بدو جهان در نثار جان توست

در ره جان آفرین چون بندگان کن جان نثار

از جهان باکی نباشد مرد را از راستی

از خزان آفت نیاید سرو را بر جویبار

یاوری ده مستحق را تا بماند دولتت

هرکه یار حق بود باشد بدو جهان بختیار

ایزدت لوح گناهان بسترد از پیش رو

چون قلم گریان و نالان باشی و زرد و نزار

چشم گریان به طاعت تا دلت روشن شود

هرکجا باران بود ناچار بنشیند غبار

دست پرتسبیح کن زیرا که بی تسبیح دست

از در آتش بود ماننده شاخ چنار

بردباری کن که اندر صحن بستان بهشت

شاخ طوبی را ز بهر بردباران است بار

بردباران رابه جان خدمت کند ازبهر آنک

سجده گاه اهل طاعت گشت خاک بردبار

آه نیکان نیک باشد خاصه در وقت سحر

بانگ مرغان خوب باشد خاصه در فصل بهار

ای قوامی کار و باری داری اندر موعظه

نانبای شعر پرورکی بود بی کار و بار

آسمان دکان، تنورت خاطر و، مزدور طبع

شد دکانت نه، تنورت هفت، مزدورت چهار

قحط نان و نام باشد گر نباشد شعر تو

شهرها آشوب گیرد چون نماند شهریار

در دکان جان بود نانت نه در بازار جسم

در بن دریا بود گوهر نه بر دریا کنار

مالهای مالداران کی بود چون نان تو

نان تو ماند به جای و مال گردد تار و مار

مالداران را سنائی وارگوید پند تو

«ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار»