قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۲۱ - در مدح کسی و تقاضای پولی از او تا دستاری و عمامه ای بخرد

ای خواجه که بر در تو چون نظر زنم

در حال تکیه در بر فتح و ظفر زنم

واندر مدایحت چو به نظم آورم سخن

گوئی گلاب «و» آب همی بر شکر زنم

۳

چون بر فلک برم سخن اندر ستودنت

رایت ز فخر بر سر شمس و قمر زنم

وز بهر یک سخن نه ز یکی هزار بار

برتر سپهر بر ز می زیرتر زنم

چون تیغ خاطرم ز خطاها برهنه شد

برفرق حاسدت بهجا در تبر زنم

۶

واندر نگارخانه مدحت ز عقل و طبع

شکل ادب نمایم و رسم هنر زنم

تیری که بر دو دیده خصمت زنم ز کین

هم دل دهد به جان تو کش بر جگر زنم

چون دانه ام به خاک دراز رنج روزگار

هر چند در هوای تو چون مرغ پرزنم

۹

دستارکی خریده ام ار تو بها دهیش

بر سر نهم به نامت و با چرخ بر زنم

اکنون مرا به قیمت دستار دست گیر

تا لافها ز کیسه تو بیشتر زنم

چون وقت آز پای تو بوسم گه نیاز

داری روا که دست به شخصی دگر زنم؟

۱۲

گر در گذاریم به سرا پرده کرم

با پادشه ز مرتبه خیمه به در زنم

دی و پری گفتی که امروز باز گرد

که اول تو را دهم زر فردا که زر زنم

امروز دان که باز نگردم به هیچ وجه

گر زر زنی و گرنه تو را من به زر زنم