وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

مست آن ترک به کاشانه من بود امروز

وه چه غوغا که نه در خانهٔ من بود امروز

وای بر غیر اگر یک دو سه روزی ماند

با من این نوع که جانانهٔ من بود امروز

بی لبت خون دلی بود که دورم می‌داد

می که در ساغر و پیمانهٔ من بود امروز

بسکه شب قصهٔ دیوانگی از من سر زد

بر زبان همه افسانهٔ من بود امروز

شرح ویرانگی جغد غم از وحشی پرس

زانکه یک لحظه به ویرانهٔ من بود امروز