چو حق را درمشیت اقتضای جود سرمد شد
زایجاد یدالله خلقت فیض موبد شد
علی کز فطرت حق جو زده زآیات الاهو
شب معراج نور او سراج راه احمد شد
امیر خایف و آمن خدیو موجد و کاین
که اندر واجب و ممکن خرد دروی مردد شد
دلش مرآت روحانی رخش معبود جسمانی
ز رسمش اسم یزدانی کهن بود و مجدد شد
زفرش جان بجسم دین زرسمش نیک اسم دین
ز تیغ او طلسم دین جهانگیر و مشید شد
چو اندر صورت و معنی تقلد جست در تقوی
رقاب سفلی و علوی در احکامش مقلد شد
بود گرطنیت پاکش نصیب ازخاک و افلاکش
چرا پس راه ادراکش بعقل دور بین سد شد
عجب نی کز زبر دستی بهر هنگامه ای جستی
چه ترسد آنکه از هستی نخستین دم مجرد شد
الا ای بحر دل گوهر خدا را مظهر اکبر
که هرکس تافت از تو سر بحکم عقل مرتد شد
زتاکید تو جست امکان ز صمصام تو گشت آسان
نبی را هرکس از کیهان بمیثاق موکد شد
بهر ذاتیست حد او مبرهن گاه گفت وگو
ترا نشناخت کس زانرو که ذاتت برتر از حد شد
نهاد احمد بهرجا پا تو پیش از وی بدی آنجا
پس ازعمری که از غبر ابرین طاق ز برجد شد
زهر قیدی بچالاکی جهانده خنگ بی باکی
وجودت بسکه از پاکی بمهرحق مقید شد
ترا مسند ز والائی برد نه چرخ مینائی
سلیمان ار بدارائی ز بادش نقل مسند شد
بد این رمزی که هر ابتر نهد هم چشمیت از سر
اگر در غزوه خیبر نکو چشم تو مرمد شد
شها ای کز خداوندت نگشته خلق مانندت
کجا بودی که فرزندت قتیل ازخصم بیحد شد
شهی کز میل بر آبش طپان بد دل چو سیمابش
بخون آغشته اصحابش ز ابیض تا باسود شد
نخستین کوفی از حیلت نوشتند ای فلک رفعت
درآ درکوفه کز نزهت به ازخلد مخلد شد
چو شد بی یاور و واحد برآن دوزخ دلان وارد
زخونش گل بگل زاید زجنات مورد شد
نکرده شرم از حیدر زدند آتش ز بن تا سر
خیامی راکه از داور به بیت الله معبد شد
بریدش دیو خاتم جو سر انگشت قضا نیرو
سلیمانی کزو مشکو بر از صرح ممرد شد
تنی کز بس چو جان بیغش بنزدش بود گل در غش
مشبک چرخ انجم وش زتیر هر مجند شد
خدیوی را کز استعلا گذشت اکلیل از جوزا
فراز نیزه اعدا ز فرقش رشک فرقد شد
همان زینب که در منظر چو حیدر بود و پیغمبر
خضاب او را زخون سر دو گیسوی مجعد شد
بچوب خیزران هردم یزیدش کوفتی محکم
لب لعلی کزو عالم پر از در منضد شد
شها ای آنکه چون سازم مدیحت زو همی نازم
چه باک ار قافیه بازم درین کشور بمن بد شد
زمام یزد تا اکنون نشد یک پور چون جیحون
ولی جیحون هم از گردون جدا از نیل مقصد شد