جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

نبود به میگساری عیبی به غیر مستی

آن هم چو نیک بینی بهتر ز خودپرستی

از آن دهان و لب گشت بر من یقین که ایزد

بر نیستی نهاده است بنیاد ملک هستی

معراج ما ضعیفان در خاکساری آمد

چون نی ره بلندی بگزین طریق پستی

از یک شراب بینم اسلام و کفر را مست

تا خود چه شیوه بوده است در ساقی الستی

کو بخت آنکه چنیم سیبی ز بوستانت

کز آستین کوته ناید درازدستی

آمیختی به جیجون تا ساختیش مفتون

او چون که دل به تو بست تو مهر از او گسستی