جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

آنکه عشاق بود بنده رخسار بدیعش

سعی ما با خط او نقش بر آب است جمعیش

کس ندانم که نخواهد بود آن ترک مطاعش

دل نباشد که نیابی بر آن شوخ مطیعش

هرکه را چهر تو منظور چه زحمت ز خزانش

هرکه را وصل تو مقدور چه حاجت به ربیعش

یارب از کوی خرابات چه خیزد که به شوخی

ینجه با زاهد صد ساله زند طفل رضیعش

هرکه از بند بگریخت نیابند پناهش

هر که از چشم تو افتاد نجویند شفیعش

ندهی گوش گر از مهر تو بر ناله جیحون

باری اندیشه کن از سطوت شهزاده رفیعش