ای رخ سعد اخترت فتنهٔ دلهای قوم
چشم تو بیدار را راهزن آمد به نوم
روی بشو مو بتاب ز سر بنه خواب یوم
که آخر از کمدلی سپر بینداخت صوم
چو تیغ شوال ماه گشت برون از غلاف
پیر مغان باز دوش جانب خم رو نمود
خشتش از سر گرفت میکده خوشبو نمود
منادیِ میْکشی روان به هر سو نمود
صافی چون شد افق هلال ابرو نمود
چو عکس شمشیر زر درون مراه صاف
شیخ به جمع مرید گرچه بسی خسته شد
ز بیست چون رفت چار جمعش بگسسته شد
به چار چون سه فزود دکان او بسته شد
سلخ چو رفت چار جمعش بگسسته شد
بس که به منبر سرود هی سخنانی گزاف
حالی رعب از عوام به شیخ سالوس بین
به بزم رقص از خواص شوخ شکر بوس بین
به شاهد آیین نگر به زاهد افسوس بین
به جای موذن به کوی ولولهٔ کوس بین
که افکَنَد از شکوه به سقف گردون شکاف
در رمضان ای پسر ز چهرت اقبال رفت
ز طرهات تاب شد ز خال تو حال رفت
ولی نه تنها به تو بر این منوال رفت
به من هم ایام صوم ماهی چون سال رفت
سوخت بس از هجر می ز حنجرم تا به ناف
میم لبا روزه برد مکارمت از صفات
بس الف قد تو دال شد اندر صلات
جیم دو زلفت نشست چندی چون دزد مات
کنون بیا و بیار میی چو عین الحیات
که زد علم جیش عیش ز قیروان تا به قاف
نگارکان دزد هوش به نرگس مستشان
ز جعد عنبرفروش سرها پابستشان
تیر ستم بر قلوب جهنده از شستشان
مغبچگان جفت جفت به دست همدستشان
چون دو وشاق عزب به شامگاه زفاف