جیحون یزدی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱ - در توصیف بهار و منقبت حیدر کرار علیه سلام الله الملک الجبار

باز جهان از بهار مژده رحمت شنفت

بلبل رطب اللسان تهنیت از باغ گفت

عشرت بنشسته خاست فتنه بیدار خفت

پرده نشین غنچه را باد چو از هم شکفت

گشت زشوخی طبع شاهد بازارها

بازهمی بوی مشک زجویبار آیدم

صحبت گل در میان زهر کنار آیدم

زمزمه مرغ زار زمرغزار آیدم

قهقه کبک مست زکوهسار آیدم

گوئی بارد نشاط از در و دیوارها

طوطی کرده ببر جامه زنگارگون

ساخته منقار خویش رنگ بشنگرف و خون

گاهی گوید سخن چو مردمی ذوفنون

گاه سراید سرود چو مطربی پرفسون

مرغ که دید این چنین شهره بگفتارها

تذر و پر ریخته باز پر آورده است

وز پر نورس هزار نقش بر آورده است

سرمه بچشم اندر از مشک تر آورده است

پیرهنی در براز سیم و زر آورده است

جلوه زطاوس برد بنغز رفتارها

هین دم طاوس را پر مه و خورشید بین

بالش بالنده تر زچتر جمشید بین

بتارکش از پرند افسر جاوید بین

بافسرش پر چند بفرناهید بین

لیک زناجنس پای درگل او خارها

فاختگان چون بباغ داد به کوکو زنند

گوئی بغدادیان کوس هلاکو زنند

لشکر دی را زکشت خیمه برونسو زنند

سناجق سرو را جائی دلجو زنند

کوبند اطراف وی زسبزه مسمارها

هدهد شیاد را گرم تکاپو نگر

جانب بلقیس گل رفته بجادو نگر

بزم سلیمان سرو زو به هیاهو نگر

پر از نقط نامه ایش بسته ببازو نگر

شکسته طرف کله بسان عیارها

بلبل شوریده راست هر گه شوری دگر

وزگل سوری وراست هر دم سوری دگر

ترنمش را به طبع بود سروری دگر

مانا در زاریش نهفته زوری دگر

آری دلکش تر است لحن گرفتارها

نرگس بیمار باز قد بفرازد همی

تکیه زنان برعصا بسبزه تازد همی

وز فر دینار چند برگل نازد همی

همال رندان مست عربده سازد همی

عربده ناید اگر هیچ ز بیمارها

بنفشه آمد بباغ دو رفته از بهمنا

چون یک عالم پری از پس اهریمنا

بجشن پیشی گرفت برسمن و سوسنا

زحله های بنفش بریده پیراهنا

ز پرنیانهای سبز دوخته شلوارها

لاله نوخیز دوش بگنج سلطان زده است

زلعل و یاقوت ناب مال فراوان زده است

بهار کرد آشکار آنچه به پنهان زده است

شحنه اردیش داغ بر دل و برجان زده است

تا که بدزدی کند نزدش اقرارها

زگوهر افشان سحاب برناگیهان پیر

پران از رعب سیل سنگ بچرخ اثیر

آب بزیر گیاه آینه اندر حریر

برق بابرسیاه عکس فکن در غدیر

چو ذوالفقار علی در دل غدارها

شهیکه نام نکوش حیدر کرار شد

زآهن صارم عدوش زیبق فرار شد

بخلوت کردگار محرم اسرار شد

صفاتش از ذات حق مظهر انوار شد

وحدتش از کثرتست نقطه پرگارها

سرسوی سامان اوست رفته وآینده را

دست بدامان اوست جمع و پراکنده را

در کف امرش زمام فانی و پاینده را

زنده کند مرده را شهی دهد بنده را

گشاید آسان زهم عقده دشوارها

بلوح آگاهیش مجاری خوب و زشت

آدم و ابلیس را از قلمش سرنوشت

زسطوت و رافتش خلقت نار و بهشت

نیست بجز نام او در حرم و درکنشت

کنند تسبیح او سبحه و زنارها

مظاهر روی اوست هیاکل ما خلق

راجع بر سوی اوست طوایف ماسبق

بدو نمودند راه پیمبران فرق

حق نبود غیر او او نبود غیر حق

دیده احول کند زین سخن انکارها

ایکه خدائی رداست راست ببالای تو

ریزه خورند انبیا زنطع آلای تو

طفل نیابد زمام مگر بامضای تو

کس نرود از جهان مگر به یاسای تو

که میکند جز خدای ازین نمط کارها

بیک فقیر از عطا هزارکشور دهی

به هریک از کشورش هزار لشکردهی

به هریک از لشکرش هزار افسر دهی

همره هر افسرش هزار بجان و دل سردهی

که طبع تو عاشق است بجود (و) ایثارها

هم از نوازنده مهر خلد مخلد توئی

هم از گذارنده قهر نار موبد تویی

بنوبت رزم و بزم صاحب سودد تویی

روی خدائی ولیک پشت محمد تویی

وان دگرش یارها لایق در غارها

شها توئی کز همم عون و پناه منی

در دو جهان ازکرم فخر (؟)گناه منی

رو بکه آرم که تو دلیل راه منی

بهر طریق اوفتم نجات خواه منی

جز از تو جیحون ندید دیار و دیارها

دانم مدح تو را زفکر من برتریست

گرفتم از خود مرا بشعر پیغمبریست

مدایحت را ظهور زمصحف داوریست

ولی بیاران تو چولافم از داوریست

هریک از من ثنات کرده طلب بارها

خاصه امیر فرخنده رای(؟)

که رخشند از صورتش معنی کیهان خدای

سایه رایات وی مایه فر همای

به تیغ لشکر شکن بکلک کشورگشای

فتح و ظفر را از اوست رخسارها

سپهر از جان دخیل بپایه تخت او

سست شود روزگار با نیت سخت او

البرز آرد تحف بگرز یک لخت او

طالع دشمن نرست ز پنجه بخت او

که خفتگان غافلند زحال بیدارها

برزم گندآوران چو او همارود جوست

صد فوج ار بنگری هر یک پیچان ازوست

نه پشت گرم از صدیق نه سرد دل از عدوست

در نظرش رمح خصم ناوک مژگان دوست

بگوش او کوس رزم نغمه مزمارها

ای بتو ذوالمنن ختم جمال و جلال

کرده قضا و قدر حکم ترا امتثال

پیش تو کم از اناث حشمت و جاه رجال

قدر تو نارد بیاد کیفر بر بدسگال

شیر نخواهد نمود طعمه زمردارها

گاه سخا در برت خطه و اقلیم چیست

طریف و تالد کدام سریر و دیهیم چیست

ز دنیوی درگذر جنت و تسنیم چیست

طبع تو نشناخته است لعل چه و سیم چیست

لعل بخرمن دهی سیم بخروارها

دادگرا تا مرا رست لبان از لبن

گیتی ازگفته ام ساخت پر از در دهن

مگر در اوصاف تو که ناید از من سخن

پیش تو مزجاه شد بضاعتم لیک من

خوشم که بریوسفم یک از خریدارها

کیست که در افتخار زدل برد جوش من

که حلقه بندگیت شد حلل گوش من

خصم نگیرد گرو زپهنه هوش من

مال هم آغوش اوکمال همدوش من

پشک از آن جعل مشک زعطارها

تا ببهاران بود دور گل بسدی

تا زنسایم شود دل بچمن مهتدی

تا بسپهر دمن لاله کند فرقدی

زابر کفت ملک را خرمی سرمدی

زچهرت آمال را شگفته گلزارها