جیحون یزدی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۲ - وله

ببال ای مرکز کرمان بنال ای خطه تهران

که وارد شد به جسمت روح و بیرون شد ز جسمت جان

قم ای کرمان وزن برمه لوای اسپهانی ره

که باز اندر تو زد خرگه طراز خطه طهران

چمن آموده ازگل کن درختان پر زبلبل کن

شکن در زلف سنبل کن بیفشان بر هوا ریحان

سحابا لعل ریزان شو در اندر دشت بیزان شو

باستقبال خیزان شو که آمد ابر گنج افشان

گر از عمان به های و هوا ترا برتافت صرصر رو

فراز خنگ صرصر پوبیا راکب نگر عمان

سپهرا خاک روبی کن بدستان پای کوبی کن

بدی بگذار و خوبی کن که آمد میر عرش ارکان

بمهرش گرد یک لختا ببوسش پایه تختا

گرت رو آورد بختا شوی بر درگهش دربان

تو ای کیوان شوم آئین شرف بنگر جلالت بین

بکوی نام او بنشین شرار ننگ خود بنشان

مشو مغرور از اوجت و یاز استارگان فوجت

که این بحر ار زند موجت نه گردونست نه کیوان

الا برجیس کار آگه بیاد میر پنج شه

درین نه تو سرا صدره بسوی سدره کش دستان

از این همرتبه غازی در انجم کن سرافرازی

سزد صد قرن اگر نازی که شد این میرت از اقران

تو ای مریخ کند آور جلادت انتساب اختر

به بند افسر ربا خنجر بپوش امواج گون خفتان

سوی ایوان نهاده روز و شب این خضر داراخو

تو هم رو در رکاب او برای فخر تا ایوان

الا ای آفتاب رد خدیو چارمین گنبد

بمجمر بهر چشم بد بسوز اسپند و مشک و بان

زوی عریانی از هرسو گرفته کسوتی نیکو

تو زی ارض آی وکسوت جو بمانی تابکی عریان

تو نیز ای زهره تا هستی طرب را گرم تردستی

میفکن سنگ بدمستی از پن خیره در میزان

بکاخ شرب آن و این ترقص را مبند آئین

که در این عهد حورالعین بپوشد چهره از غلمان

بنه کلک ای عطار دهی زکرمان دست شو کزری

رسید آن کو بشیرینی (؟) گذارد نظم درکرمان

شد آندم کز چو تو ریمن به یخ بودی برات من

کنون اجرای مرد و زن زجود او بویکسان

تو ای مه کامگاری کن ابرگردون سواری کن

بنزدش اسکداری کن بشرق و غرب برفرمان

بلی پیکی چو مه باید برویی رخت بگشاید

که چون گاه وجوب آید بگردد دوره امکان

شهاب الملک شیراوژن هلاک جان اهریمن

فنای بارگاه ظن بقای افسر ایقان

بشوکت ارض را مولی بفراز آسمان اولی

بفعل انسان با معنی بدانش معنی انسان

چنان زو فتنه را هولش که دیو از فرلا حولش

به از هر گفته قولش چو زاقسام کتب قرآن

بداند هر چه زو پرسی چه از تاری چه از فرسی

بکرش عرش یک کرسی بنزدش عقل یک نادان

چو درکین بر شود گردش نیابی کس هماوردش

ظفر هنگام ناور وش دوان در سایه یکران

ببزم املاک از او اوجی برزم اجلال ازو فوجی

زبحر قهر او موجی دو صد کشتی شکن طوفان

بمیدان چونکه چهر آرد طپش در ماه آرد

گذر برنه سپر آرد چو از شستش جهد پیکان

الا ای مصدر سودد زچترت سایه برفرقد

طراز ملت احمد ملاذ دولت سلطان

توئی هرکسر را جابر تویی هر جبر را کاسر

بتو هر باطنی ظاهر زتو هر مشکلی آسان

بمهرت ما سوا شیدا برکویت ارم بیدا

ز رویت معدلت پیدا بخویت محمدت پنهان

میهن میراکت از مقدم دوباره ملک شد خرم

چه دریائی که جیحون هم بدیدار تو بد عطشان

ولی از بخت آشفته در مدحت نشد سفته

که نقصانها پذیرفته کمالات من از نیسان

جنون بر مدرکم چیره سرم سرد و دمم خیره

نسنجم صافی از تیره ندانم سود از خسران

الا تامه همی راند به هر برج وضو افشاند

که تا سالی مهی ماند درون بیت خود سرطان

شکوهت برتر از انجم جلالت موج زن قلزم

جنابت قبله مردم حضورت کعبه ارکان