جیحون یزدی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۸ - وله

کیست آن خسرو شیرین سخن و شور افکن

که بمو غارت مرد است و برو فتنه زن

دل صد شام سر زلف ورا در دنبال

خون صد صبح بناگوش ورا برگردن

طره و رخ بودش برق زن اندر برقع

سینه و تن بودش جلوه گر از پیراهن

ای همه سلسله ام برخی آن طره و رخ

وی همه طا یفه ام بنده آن سینه و تن

چشمش از مژه چو مریخ که گیرد خنجر

چهره از طره چو خورشیدکه پوشد جوشن

نه چمد سرو چو افراخته قدش در باغ

نه دمد لاله چو افروخته خدش بدمن

مشتری دلشده عارض آن ماه جبین

ماه نوشیفته ابروی آن زهره ذقن

تا که دیدم بسیه طره اش آن روی سپید

این مثل گشت مجرب که شب است آبستن

تاکه روئید خط سبزش ازآن گونه سرخ

این سخن گشت مسلم که برد سبزه حزن

دوش هی خورد می وگفت بمن کو مستی

پس چرا هیچ گهی مست نمیگردم من

گفتم آری بر چشمان تو ای تازه جوان

مستی از وی ببرد گرچه بود صاف وکهن

تنگ سازد دل بگشاده ام اندرگه وصل

چون کنم جهد که بوسم مگرش تنگ دهن

دل من با دل او جنگد و بس بوالعجب است

شیشه را که کند سینه سپر با آهن

داند از رندی گویا که منش شیفته ام

که بمی خوردن و خلوت نشود پیرو من

با همه کودکی آن گونه بعقل است بزرگ

که کس از دبه او برد نیارد روغن

دی ورا دیدم در باغ که خوش خفته بناز

وزسمن ساخته دور بر بستر خرمن

بارها گه بسمن گه برخش سودم دست

رخ او بود بسی نرم تر از برگ سمن

کارها داند در شاهدی و دلداری

که ندانسته بت خلخ و شوخ ارمن

شب چو می نوشد و بر زینت مجلس کوشد

یکدام از سحر کند خلق دوصد گونه سخن

گه نهد زلف بدستم که شنیدی هرگز

با چنین بوی کسی مشک بیارد زختن

گه بلب آورد انگشت که دیدی هرگز

با چنین رنگ عقیقی رسد از کان یمن

دلبرم سخت بود زیرک و زیرک باید

دلبر چاکر درگاه خداوند زمن

آصف جم حشم پاک گهر سعدالملک

کز قبولش ز پری باج ستد اهریمن

آن هنر خوی درستی طلب نیکی خواه

که بتدبیرر باید ز رخ بحر شکن

پدر چرخ بآوردن چون او عنین

مادر دهر بتولید چو او استرون

نه عجب آنکه سخنهای شگرفش شنود

بر گریبان ز شعف چاک زند تا دامن

گر سخن برلحد مرده صد ساله کند

زندگی یابد و برتن درد از وجد کفن

طایر فکرت او را چه غم از کید نجوم

کاین نه مرغیست که دردام فتد ازارزن

همت عالی او را چه طمع بر دنیا

کاین نه مردیست که از ره رود از عشوه زن

او در اصلاب گرامی پدران بد ورنه

کی مثل شد علم کاوه و تیغ قارن

دور عدل وی اگر زنده شوند آن مردم

بدهانش نرسد دست دراز از بهمن

رازها داند زین کارگه کون و فساد

رمزها بیند در آینه سر و علن

آنچه در حوصله اوست ودیعت زخدای

گر بجبریل کنی قصه برآرد شیون

ای مهین میر که در محفل تو پیر خرد

همچو طفلی است که ناشسته لبان را زلبن

هرکجا چامه سرائی شود از در دریا

هرکجا بدره فشانی شود از زر معدن

مشک بیزنده خطت بر ورق کافوری

شب تاریست کزو چشم کواکب روشن

برغریبی که زند دایر حسن تو خط

پای چون نقطه بدامن کشد از یاد وطن

نظم عمان بتو بخشید شه و گفت بوی

نگر این بحر و عبث آب مسا در هاون

کشتی حزم تو لنگر چو بعمان افکند

دیگر از باد مخالف نپذیرفت فتن

تو بعمان شدی و چرخ نوشتش کای بحر

یم ببین خوش بنشین تند مرو جوش مزن

گر گهر پروری این گونه بپرور که بود

جای او برسر و دیگر گهران برگرزن

اگر ای عمان مسکن بتو کرده است نهنگ

این نهنگیست که دارد دل عمان مسکن

باری اندازه نگهدار وز پهنات ملاف

خود مبادا که بگیرد دهنت را بلجن

لیک چون گشت ورا ساحل عمان مخیم

گفت باید زگهر ذیل جهان پر مخزن

یکدو غواص باقبال شه انگیخت به یم

بحر دل موج گسل سنگ جگر سیم بدن

صدفی چند برآورد زدریا چو سپهر

وندر او سلک لئالی عوض عقد پرن

گوئیا گوش صدف بد برهش برآواز

کز گهر کرد پر از ایسر او تا ایمن

بلکه نیل آنچه گهر داشت زریش فرعون

اندر آویخشش از مهر بدم توسن

پس گهرهای ثمین را همه بر یاد ملک

ریخت بر مقدم هر دوست به رغم دشمن

آصفا رانده اورنگ تو تاج الشعراست

که نجوئیش دل سوخته مهما امکن

یاد جیحون بتوشد برآب از عمان

دل قلزم گهرت را نبد اینگونه سنن

یار نو دیدی و یارکهنت رفت ز یاد

مکن این کز تو نبد دیدن واینسان دیدن

تازد اید محن از دل رخ وگیسوی نگار

لطف شاهت زره و حفظ خداوند مجن