جیحون یزدی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - وله

رخشد از چهره همی جلوه شمس و قمرت

مگر از مهر بود ما در و از مه پدرت

پدر و مادرت از ماه و زمهر است مگر

که برخساره بود جلوه شمس و قمرت

تو بدین طره و رخسار بهر جا گذری

سنبل و لاله همی بردمد از رهگذرت

دل صد خیل بموی تو و مو بر بن گوش

وین عجب تر که نی از ناله ایشان خبرت

من بیک دل جگرم خون شده ازغصه تو

چون کنی با دل صد خیل بنازم جگرت

تو بمن دشمن و من زان رخ نیکو که تراست

دوست تر دارم هر روز ز روز دگرت

همه دم بیشتر از پیشترم دل ببری

چون نخواهم همه دم بیشتر از پیشترت

سروی اما ننهی پای بهر گلشن و کوی

مهی اما نتوان دید بهر بام و درت

گرنه مه زچه در کف نفتد دامن تو

ورنه سرو چرا بر نخوریم از ثمرت

در بهر پرده بدین مو که که تو داری مگریز

که شود بوی به از نافه او پرده درت

گر بمغرب تو بدین موی گریزی ازمن

که بمشرق من از او بوی برم بر اثرت

با وصالت بزمستان نفروزم آتش

که بگرمی نگرم ثانی سوزان شررت

در حضورت ببهاران نکنم یاد چمن

که بنرمی شمرم تالی نسرین ترت

خواهمت بوسه زنم گه بقدم گاه بفرق

کز خدا ختم نکوئی است بسیمینه برت

پای تا سرهمگی درخور بوسی وکنار

نه شگفت ارنکنم فرق زپا تا بسرت

چند گوئی که مجو از لب شیرینم کام

ورنه گویم سخنی تلخ و بد و جان شکرت

تو کجا و سخن تلخ که شیرین گردد

چون برآید زمیان لب همچون شکرت

یاد داری که بمستی شبکی پرسیدی

که من و ماه کدامیم به اندر نظرت

گفتم ازمه تو بهی لیک اگر بپسندد

از پی خدمت خود داور والا گهرت

راد شهزاده آراسته سیف الدوله

که شود چرخ غلامت بگزیند اگرت

وارث تخت شهی آنکه سپهرش گوید

کای مه و منطقه قربان کلاه وکمرت

دید تیغش چو ببر دهر بدو داد پیام

که بزی خوش که بود تابع فرمان ظفرت

یافت کلکش چو بکف چون بدو برد نماز

که بمان شاد که شد سخره قدرت قدرت

که زمن مژده بسوی عضدالدوله برد

کز نیاکان تو افزود شکوه پسرت

این پسر را که تو داری نه عجب گر رضوان

آید از خلد پی تهنیت از بوالبشرت

ای محمد سیر و نام کز اخلاق نکو

گشته ضرب المثل اندر همه عالم سیرت

توئی آن دوحه گلزار فتوت که بود

مردمی شاخ و شرف برگ و فتوحات برت

ور بدنیاست وجود تو بعقبی مانند

واندر او لطف و غضب جای جنان و سقرت

جانب کوه وری چند بکین تازی اسب

که دمد نام خدا چرخ بدفع خطرت

سینه اسب تو پرشد مگر ازکشتی نوح

که جهانیش بطوفان و نباشد حذرت

گرتو با این دل و این زهره سوی بیشه چمی

روبهم گر ننهد پنجه همی شیر نرت

سخت تر از تو دلیری نشنیدم به نبرد

خلق کرده است مگر بار خدای از حجرت

که برازنده تر از تست بهیجا که بود

توسن از چرخ و سپر ازمه و مغفر زخورت

توئی آن سرو سهی قامت فرخنده لقا

که بود کاخ فلک ناصردین کاشمرت

چشم شه بر رخ تو گوش تو برگفته شاه

که ایازیست بنزد شه محمود فرت

داورا چاکر دیهیم تو تاج الشعر است

که خجل ماند ه زالطاف برون ازشمرت

لطف تو پیش ملک پایه من بس بفزود

که بسی پایه فزاید ملک دادگرت

شه کجا بنده کجا بحر کجا قطره کجا

لطفها میکنی ای تاج سرم خاک درت

تا بود ارض وسما باش تو چون بحر وسحاب

گفت دلکش گهرت بخش فراوان مطرت