گفتم از گردون کنم اسب و ز ماهِ نو رکاب
تا ببوسم آستان خسرو مالک رقاب
باز گفتم نیست گردون را به سوی شاه راه
ماه نو را نیز نی با تیغ شه در جسم تاب
گفتم از خورشید سازم چتر و از کیوان خدم
تا بدین حشمت ز کاخ شاه گردم فیض باب
باز گفتم رای شه خورشید را سازد خجل
بلکه کیوانش قفا خواریست از بوّاب باب
گفتم از فردوس بزم آرایم از تسنیم مِیْ
تا بدین دولت شهم سازد به خدمت انتخاب
باز گفتم دارد از کاخ ملک فردوس رشک
وز جهانبین جام او تسنیم را چشمی پُر آب
گفتم از دریا طرازم دست از کان آستین
تا حصول سدهٔ شه را نمایم اکستاب
باز گفتم با دلش دریا چو شبنم روز کرد
وز کفش کان را به تن مانند سیماب اضطراب
ای بت ناهید غبغب وی مه مریخ چشم
ای به دندان چون ثریا وی به رخ چون آفتاب
این خط اندر عارضت یا هاله بر ماه منیر
این دل اندر سینهات یا سنگ اندر سیم ناب
هم اساس معجز عیسی ز گفتارت به باد
هم بنای هستی خضر از لب لعلت بَر آب
مه به چرخ از پرتو رخسار تو قائم مقام
گل به با غ از جانب اندام تو نایب مناب
چشم درپوشد به نزد لعلت از هستی عقیق
لب فرو بندد به پیش چشمت از مستی شراب
بر عذار صافت از نرمی نمیپاید نظر
در دهان تنگت از خردی نمیگنجد جواب
ها بکش رطل و بزن بر معنی صورت رقم
ها بزن جام و بکش از صورت معنی نقاب
شاه از من دور نزدیک و منش نزدیک دور
گو چسان شویم ز دل آلایش من غاب خاب
گردم ار میر ملک او را نباشم از خدم
باشم ار شیر فلک او را نگردم از کلاب
گر روم در کسوت گردون ازو گردون زمین
ور شوم با مکنت قلزم ازو قلزم سراب
گر به تن گردم هزبر از رمح او گریان هزبر
ور به دل گردم عقاب از تیر او بریان عقاب
لیک این دانم که گر سرمایه سازم مسکنت
خسرو مسکین نوازم ره دهد من کل باب
ناصرالدوله شه جمشید فر سلطان حمید
کآسمان آن دید ازو کز تهمتن افراسیاب
کوس فیروزی شعارش راست نصرت چوب زن
تیغ نصرت اقتدارش راست پیروزی قراب
بخت دشمن را بر ایامش فراوان شکرهاست
بس که از بیداری وی او به راحت کرد خواب
حکم او تازان به غبرا همچو وحی ایزدی
سیر او تازان به گردون چون دعای مستجاب
نی قضا را با ثباب قهر او فکر درنگ
نی قدر را با درنگ مهر او ذکر شتاب
ای خدیو پیل کش کز فرت ایرانی سپاه
جمله اندر حمله ناخن برکنند از شیر غاب
گاه رزم و بزم تو تمکین کوه و جوش بحر
موم نزد آتش است و برف پیش آفتاب
چون که آذربایجان را اوفتاد آذر به جان
جز به آب تیغ تو ننشست از وی التهاب
لشکری را کآمد از موج محیط افزون شکوه
کشتی هر یک شکست از باد گرزت چون حباب
آخر این کافر همان کاسلام خلق از وی تباه
آخر این دشمن همان کآباد ملک از وی خراب
بس دلاور را کزو جوشن شد اندر کین کفن
بس سپهبد را کزو سبلت شد اندر خون خضاب
تو به تنهائی به ناوردش چو پوشیدی زره
تار و پود ازهم گسستش چون کتان از ماهتاب
دید اگر بر ابر پرّد ابر با قهرت دخان
دید اگر در بحر پوید بحر با تیغت سراب
خیل را گفت الحذر از این دلیر نامجوی
جیش را گفت الفرار از این سوار کامیاب
این یک از سهمت تملق کرد بر کام نهنگ
آن یک از بیمت توسل جست بر چنگ ذئاب
وانکه را اقبال بر ادبار افزود از خرد
یافت اندر التجای رایتت حسن المآب
تو به شکر این ظفر کت رخ نمود از دادگر
مر دخیلان را ز دل بردی به تشریف انقلاب
بندگان را بذل کردی طوق از دُر عدن
خواجگان را برنهادی تاج از لعل مذاب
در حقیقت ملک اکنون زنده از شمشیر تست
ورنه از اعلام بد والله اعلم بالصواب
تا نپیچد از جلادت پنجه از ضیغم پلنگ
تا نگیرد در جلالت سبقت از شاهین ذُباب
چرخ را با آستانت نسبت تل و دمن
بخت را با پاسبانت الفت دعد و رَباب