جیحون یزدی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - و له

گفتم از گردون کنم اسب و زماه نو رکاب

تا ببوسم آستان خسرو مالک رقاب

باز گفتم نیست گردون را بسوی شاه راه

ماه نو را نیز نی با تیغ شه در جسم تاب

گفتم از خورشید سازم چتر و از کیوان خدم

تا بدین حشمت ز کاخ شاه گردم فیض باب

باز گفتم رای شه خورشید را سازد خجل

بلکه کیوانش قفا خواریست از بواب باب

گفتم از فردوس بزم آرایم از تسنیم می

تا بدین دولت شهم سازد بخدمت انتخاب

باز گفتم دارد از کاخ ملک فردوس رشک

وز جهان بین جام او تسنیم را چشمی پرآب

گفتم از دریا طرازم دست از کان آستین

تا حصول سده شه را نمایم اکستاب

باز گفتم با دلش دریا چو شبنم روز کرد

وز کفش کان را بتن مانند سیماب اضطراب

ای بت ناهید غبغب وی مه مریخ چشم

ای بدندان چون ثریا وی برخ چون آفتاب

این خط اندر عارضت یا هاله بر ماه منیر

این دل اندر سینه ات یا سنگ اندر سیم ناب

هم اساس معجز عیسی ز گفتارت بباد

هم بنای هستی خضر از لب لعلت بر آب

مه بچرخ از پرتو رخسار تو قائم مقام

گل ببا غ از جانب اندام تو نایب مناب

چشم در پوشد بنزد لعلت از هستی عقیق

لب فر و بندد به پیش چشمت از مستی شراب

بر عذار صافت از نرمی نمی پاید نظر

در دهان تنگت از خردی نمیگنجد جواب

ها بکش رطل و بزن بر معنی صورت رقم

ها بزن جام و بکش از صورت معنی نقاب

شاه از من دور نزدیک و منش نزدیک دور

گو چسان شویم زدل آلایش من غاب خاب

گردم ارمیر ملک او را نباشم ازخدم

باشم ارشیر فلک او را نگردم از کلاب

گر روم در کسوت گردون ازو گردون زمین

ور شوم با مکنت قلزم ازو قلزم سراب

گر بتن گردم هزبر از رمح اوگریان هزبر

ور بدل گردم عقاب از تیر او بریان عقاب

لیک این دانم که گر سرمایه سازم مسکنت

خسرو مسکین نوازم ره دهد من کل باب

نا صرالدوله شه جمشید فر سلطان حمید

کآسمان آن دید ازو کز تهمتن افراسیاب

کوس فیروزی شعارش راست نصرت چو بزن

تیغ نصرت اقتدارش راست پیروزی قراب

بخت دشمن را بر ایامش فراوان شکرهاست

پس که از بیداری وی او براحت کرد خواب

حکم او تازان بغبرا همچو وحی ایزدی

سیر او تا زان بگردون چون دعای مستجاب

نی قضا را باثباب قهر او فکر درنگ

نی قدر را با درنگ مهر او ذکر شتاب

ای خدیو پیل کش کز فرت ایرانی سپاه

جمله اندر حمله ناخن برکنند از شیر غاب

گاه رزم و بزم تو نمکین کوه و جوش بحر

موم نزد آتش است و برف پیش آفتاب

چونکه آذربایجان را اوفتاد آذربجان

جز بآب تیغ تو ننشست از وی التهاب

لشکریرا کآمد از موج محیط افزون شکوه

کشتی هر یک شکست از باد گرزت چون حباب

آخر این کافر همان کاسلام خلق از وی تباه

آخر این دشمن همان کآباد ملک از وی خراب

بس دلاور را کزو جوشن شد اندر کین کفن

بس سپهبد را کزو سبلت شد اندر خون خضاب

تو به تنهائی بناوردش چو پوشیدی زره

تار و پود ازهم گسستش چون کتان از ماهتاب

دید اگر بر ابر پرد ابر با قهرت دخان

دید اگر در بحر پوید بحر با تیغت سراب

خیل را گفت الحذر از این دلیر نامجوی

جیش را گفت الفرار از این سوار کامیاب

این یک از سهمت تملق کرد بر کام نهنگ

آن یک از بیمت توسل جست بر چنگ ذئاب

وانکه را اقبال بر ادبار افزود از خرد

یافت اندر التجای رایتت حسن المآب

تو بشکر این ظفر کت رخ نمود از دادگر

مرد خیلانرا زدل بردی بتشریف انقلاب

بندگانرا بذل کردی طوق از درعدن

خواجگانرا بر نهادی تاج از لعل مذاب

در حقیقت ملک اکنون زنده از شمشیر تست

ورنه از اعلام بدوالله اعلم بالصواب

تا نپیچد از جلادت پنجه از ضیغم پلنگ

تا نگیرد در جلالت سبقت از شاهین ذباب

چرخ را با آستانت نسبت تل و دمن

بخت را با پاسبانت الفت دعدو رباب