ای جوهری که درته این هشت نُه بساط
چشم خرد ندیده چو تو یک در خوشاب
مینائی سپهر ز خمخانة عقول
آورده کم به نشئة طبعت دگر شراب
چرخ از بیاض صنع به عمر دراز خویش
بیت بلند طبع ترا کرده انتخاب
هم جوهرت منزّه از آلایش عرض
هم گوهرت یگانهتر از لعل آفتاب
چون حسن سرفرازی و چون عشق دلنواز
ای برده هم ز حسن و هم از عشق آب و تاب
ای طبع مستقیم تو سر خطّ هر کمال
وی نقش دلپذیر تو سرلوح هر کتاب
شعر ترت که آب گهر میچکد ازو
در لجّة سراب دهد تشنه را شراب
حیران شوم ز فکر دقیقت که میدهد
سیرابی خیال تو اندیشه را به آب
رنگینی خیال تو تا موجور نشد
بر دست و پا نیافت عروس سخن خضاب
بقراط را ز شرم، تو چون دم زنی ز طبّ
در خاک نبض مرده درآید به اضطراب
بیمار را که از تو سؤال دوا کند
بهر شفا بس است همین شربت جواب
گر گویمت مسیح چه جای تعجب است
شیب زمانه را به نفس کردهای شباب
ای طبع ذوفنون تو مجموعة کمال
وی نام سربلند تو سردفتر خطاب
ای آنکه در مدارج دانش فزودهای
در هر فنی به صاحب فن صدهزار باب
خونین دل مرا که به حسرت تپیده است
چون قطرة چکیده ز دریای اضطراب
بیالتفاتیت به زبان، داد شکوهای
کز شرم گشته رشتة جان محو پیچ و تاب
باری اگر نه موجب رنجش شود کنم
تقریر آن نه بر روش طعن یا عتاب
امّا به جان طبع نزاکت سرشت تو
کانصاف رو نپیچد از جادة صواب
بوی ستم ز درد دلم میتوان شنید
زآتش کند تظلّم، دود دل کباب
نازکدلی، از آن کنم از درد نالهای
نازکتر و حزینتر از نغمة رباب
نخلی که من به شیرة جان پروریدهام
زهرم چرا به لب نچکاند چو شهد ناب!
شاخی که شبنم گلش از اشک بلبل است
آخر چرا نگردد سیخی برین کباب!
شمعی که رخ ز دامن پروانه برفروخت
پروانه را چرا نشود خانه زو خراب!
من کردهام که شاهد معنی به کام تست
برداشتهست دست من این گوشة نقاب
من کردهام که بیخودِ صد رنگ بادهای
اکنون اگر مرا نشناسی چه اضطراب!
من ساقی و تو میفکنی مشک در قدح
من مانی و تو نقش چنین میزنی بر آب
وقتی که بود در کف من همعنان گذشت
اکنون منم پیاده و پای تو در رکاب
گر از حقوق خدمت دیرینه تن زنم
باری چه شد محبّت بیحد و بیحساب؟
گفتی بریدهام طمع از استفادهاش
خم را چه غم که شیشه نخواهد ازو شراب
منع کسی ز من پی ناموس تازه است
ننگ رخی که بایدش از آینه حجاب
شکر خدا که پردة ناموس عالمیست
دامان خواهشم که نیالوده هم به آب
آن کس که طفل مکتب طبعت نمیشود
دانسته است پاکی ذاتم به آب و تاب
در حیرتم که تجربه هم شاهد تو نیست
آخر حکیمی، از در انصاف رو متاب
این شکوة به جای تو از اضطراب، من
گرچه نصیحت است ولی دارمش جواب
طوفان عشق و جلوة جسن و شتاب شوق
یک ذرّه در کشاکش صد چشمه آفتاب
عشقی که سایه بر سر عالم فکنده است
پنهان چهسان بماند خورشید و احتجاب!
نشنیده بودم اینکه بود شعله را قرار
هرگز ندیده بودم خورشید را حجاب
باشد هوس که شاهد در پرده داشتن
ورنه ندیده است کسی شعله را نقاب
باری به جرم خواهش اگر گیردم کسی
روز حساب پاک نخواهد شد این حساب
پنهان چرا کنم؟ نظرم پاکتر ز دل
درهم چرا شوم؟ دل من پاکتر ز آب
بر شعله گر ز خار و خس آلایشی رسد
دامان عشق را ز هوس باشد ارتیاب
من دانم و خدای که در دل مرا چههاست
با هر که کردهام ز ره خواهش انتساب
ظاهر شود نتیجة مهر و محبتّم
گر چشم اعتبار بمالی ز گرد خواب
آنرا که احتراز منش میدهی به یاد
ای کاشکی ز غیر منش بودی اجتناب
یوسف نگاه داشتن از گرگ لازم است
ورنه چه سود خانة چشم پدر خراب