بازم سر زلفِ چون کمندی
از هر سویی نهاد بندی
صد کاسة زهر در گلو ریخت
بازم لب لعل نوشخندی
بر آتشِ آهِ سرکشم سوخت
اقبال ستارهام سپندی
آشوبِ نگاهِ جادوی تاخت
بر عرصة طاقتم سمندی
از پیچش تار زلفی آمد
بر مهرة دل مرا گزندی
کمسنگترم نموده کاهش
از پیکر صورت پرندی
پیروزترم گرفته خواهش
از پشه به چنگ فیل بندی
چون قافیه تنگ گشت کارم
از مصرع قامت بلندی
با دستگهی که ناز دارد
چون صبر کند نیازمندی!
دیوانگیم بهانهجو شد
ای ناصح هرزهگوی پندی
کوشیده به عشق برنیاید
زو از دل خسته صبر کَندی
چون دسترسم به کام دل نیست
من نیز بر آن سرم که چندی
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
میکوشم و کوششم بهجا نیست
میگریم و گریهام روا نیست
بیگانة روزگار خویشم
در هیچ دیارم آشنا نیست
تأثیر چهسان کند در آن دل
این خاصیتی که با دعا نیست
گر یار آمد کجا نشیند
کز عشق ویم به سینه جا نیست
آسان آسان کجا توان یافت
این جنس وفاست، کیمیا نیست
من بیاو یک نفس نبودم
او با من یک نفس چرا نیست!
ظاهر دوریم لیک پنهان
او از دل و دل ازو جدا نیست
خوبان دل ما به زور بردند
در دل دادن گناه ما نیست
لوح از خط آرزوی شستیم
در دل حرفی ز مدّعا نیست
گفتی در دل ز من چه داری؟
در دل ز توام بگو چهها نیست؟
در دل زتوام هزار کام است
لیکن چو یکی از آن روا نیست
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
بازم غم عشق در سر افتاد
دل با هوس غمی درافتاد
از سرزنشم گذشت بالین
خار و خسکم به بستر افتاد
غم در دل آتشی برافروخت
کاتش به دل سمندر افتاد
کردند وداع هم دل و دین
چشمم به کدام کافر افتاد؟
زنّارم دست در کمر کرد
تسبیح به دست و پا درافتاد
آزادی را که صید ما بود
دیدار به روز محشر افتاد
بیتابی را که مرغ رامست
هم بال شکست و هم پر افتاد
آسایش من چو وعدة یار
هر روز به روز دیگر افتاد
خواب خوشم از مژه هراسد
آری گذرش به نشتر افتاد
پوشیدن غم چه سود دارد؟
چون پرده ز کار من برافتاد
کامی نشود به سعی حاصل
این تجربه خود مکرّر افتاد
گردون به مراد کس نزد گام
با او چو نمیتوان درافتاد
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
عشق از سر زلفت ای دلارام
بر هر طرفم فکنده صد دام
از نشئة زهر چشمت ای شوخ
تلخست همیشه کام بادام
عیشم تلخ است از آنکه هرگز
شیرین نکنی لبی به دشنام
با لعل تو غنچه را چه یارا
با قد تو سرو را چه اندام
در پیرهن تو برگ گل خار
در انجمن تو شمع بدنام
نتواند کرد در روش کبک
همراهی جلوة تو یک گام
در عشق تو دل چون مرغ بسمل
تا جان ندهد نگیرد آرام
ز آغاز محبّت تو پیداست
کاین شغل نمیرسد به انجام
گل غنچه کند دهن که خواهد
بوسد دهن ترا به پیغام
پر وا نکنی به صید و ترسم
بر مرغ دل آشیان شود دام
گفتم کنم از تو کام حاصل
یا در سر ننگِ دل کنم نام
چون کام نشد میّسر از تو
منبعد بر آن سرم که ناکام
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ای بزم طرب حرام بیتو
عیشم همه ناتمام بیتو
با گشتِ چمن چه کار ما را
گل را نبریم نام بیتو
تنها نه دلست بیسرانجام
هر پختة ماست خام بیتو
با یاد تو نشئهایست امّا
آن نشئه به ما حرام بیتو
هر عیش که با تو کردهام خرج
از من کشد انتقام بیتو
در جلوة کبک نشئهای نیست
رفت از یادش خرام بیتو
گل بوی نکرد در گلستان
بلبل دارد زکام بیتو
چشمی دارد لباب از خون
در مجلس عیش، جام بیتو
چون کشتیِ سر به باد داده
یکجا نکنم مقام بیتو
گفتم ز تو کام دل برآید
حاصل چو نگشت کام بیتو
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ما را نسبی است تا به آدم
هر نطفه خمیرمایة غم
بیعشق نرفتهایم یک گام
بیدرد نبودهایم یک دم
تا چند فرو خورم غم دل
کو آه که سر نهد به عالم
بیگریه چو طفل کم کنم خواب
بیناله چو شیشه کم زنم دم
آه است دوای عاشق تو
باد است علاج آتش کم
عشق از دو دلست آتشافروز
گل از غم بلبل است درهم
پروانه و شمع هر دو سوزند
پروانه تمام، شمع کمکم
بر روی تو خوی عقیقفام است
چون برگل و لاله قطرة نم
شادابی گل نگر که رنگش
آتش شده در نهادِ شبنم
لطف تو فزاید آتش دل
غمخواری تست مایة غم
میخواست که زود به نگردد
دلسوزی داغ کرد مرهم
کام از تو گرفتن است مشکل
تو کام نمیدهی و من هم
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
زان موی میان و زلف تاریک
از غصّه شدم چو موی باریک
کس رازِ میانِ او نداند
زآنروی که نکتهایست باریک
زلفین ترا به دل ربودن
پیوسته کند نسیم تحریک
با عشق تو قرب و بعد یکسان
تابد خورشید دور و نزدیک
چشمان تو با دلم نسازند
جنگ است میان ترک و تاجیک
با آن که در آبِ دیدهام غرق
دل بر سر آتش است چون دیگ
داغی که تو سوختی به جانم
از مرهم کس نمیشود نیک
مهرم که یقینِ تست دانم
هرگز نکند قبولِ تشکیک
زلف تو به روز من نشسته است
در پهلوی آفتاب تاریک
در حبل متین زلفِ اوزن
ای دل، دستی که سوف یهدیک
جمعی با من شریکِ کامند
افزونتر از شمارة ریگ
خواهم که به گوشهای ازین پس
بییاد شریک و بیم تشریک
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
تا با آیینه روی با روست
او آیینه است و آینه اوست
از پشتی رخ خطش زند لاف
طوطی پس آینه سخنگوست
با عشق به عالمم فراغ است
این سنگم بس که در ترازوست
جا در سر زلف یار دارم
از من تا دوست یک سر موست
کی وا شود این گره ز کارم؟
تا نازِ ترا گره بر ابروست
پیدا باشد چو گل نهانم
چون غنچه نیم که توی بر توست
آبم که ز پاک طینتی نیست
چون شیشه حجاب مغز من پوست
عجزست که آفتی ندارد
فرهاد شهید زور بازوست
هر درد دلی که از تو باشد
عیش است که عیشها غم اوست
این بازیها که با سرم کرد
منبعد سرم بهراه زانوست
من دوست برای کام جستم
چون کام دلم نمیدهد دوست
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
خورشیدم و تیره روزگارم
آیینهام و غبار دارم
چشم تو سیاه کرد روزم
زلف تو گره فکند کارم
نه شب دانم نه روز بیتو
شرمندة روز و روزگارم
تا دست به گردنم نیاری
من دست ز دامنت ندارم
واماندهترین کاروانم
هر چند سبکتر است بارم
تا بیند سوی من خزانم
تا بینم سوی او بهارم
تا چشم گشودهام سرشکم
تا دست فشاندهام غبارم
از سرکشی و کشاکش تو
ناامّیدم امیدوارم
در مجلس عیش نیست جایم
گویا شمع سر مزارم
از همدیم دمی نیاسود
از سایة خویش شرمسارم
با آنکه فزونترم ز خورشید
یک ذرّه نکردی اعتبارم
کام دل من ندادی آخر
من هم چو تو چارهای ندارم
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
روی تو ز زلف در نقاب است
شب پردة روی آفتاب است
با عکس تو دیدة ترم را
هم باران و هم، آفتاب است
ما را با یاد آن لب لعل
دل در بر شیشة شراب است
در دل جستن ترا درنگ است
در جان دادن مرا شتاب است
آنجا که تو رخش جلوه تازی
خورشید به ذرّهای حساب است
گر نافه ز شرم بوی زلفت
آهنگ خطا کند صواب است
جانم به هوای کام لعلت
لب تشنة چشمة سراب است
از بیم نگاه ترک تازت
جانم گرداب اضطراب است
در خواب جمال او ببینی
ای دل اگرت خیال خواب است
چون کام دل حزینم از تو
در بند بهانة جواب است
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ای ماندة جستوجوی برخیز
وی کشتة آرزوی برخیز
برخیز که رفت فرصت از دست
هان از سر گفتوگوی برخیز
بنشین که نسیم صبح برخاست
ای تشنة آبروی برخیز
چون میوه کام خام بستست
از کام سخن مگوی برخیز
این صورت معنییی ندارد
زین گلشن رنگ و بوی برخیز
چوگان حوادث از پی تست
هان زین میدان چو گوی برخیز
گل با تو سر وفا ندارد
ای بلبل هرزهگوی برخیز
این باغ برِ وفا ندارد
از روی گلش چو بوی برخیز
لب تشنة چشمة سبوییم
ای ساقی ماهروی برخیز
در کشتن من سبب بسی هست
ای طفل بهانهجوی برخیز
پروانه ز پا نمینشیند
ای شعلة تندخوی برخیز
زین پیش که گوییم به ناکام
کز سر بنه آرزوی، برخیز
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
روزی که کمان کشی ز قربان
بر ما عیدست و عید قربان
حاجت نبود به باغ رفتن
در آینه سیر کن گلستان
تا خاطر ما نمیشود جمع
زلف تو نمیشود پریشان
آنم که ز کوتهیّ اقبال
دستم نرسد به هیچ دامان
در ملک ریاضت است جایم
اکسیر قناعتم دهد جان
یکروزة پوست تختة فقر
هرگز ندهم به تخت ایران
درویشی را نتیجه دارم
از نسبت خاک ملک گیلان
از خام فرج قمم دهد آب
آتش زندم هوای کاشان
چشمم یارب مباد هرگز
محتاج به سرمهٔ صفاهان
خون میکشدم به خاک شیراز
کاصل گهر منست آن کان
در حسرت دوستان تبریز
سرخاب کنم روان ز مژگان
خواهم که دهد به وجه دلخواه
کام دل من شه خراسان
ور زانکه بدادن چنین کام
در آخرت من است نقصان
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم