السّلام ای گوهرت دریای عدل و داد و دین
ذات پاکت نسخة اوصاف ربّالعالمین
السّلام ای در شرف بر رفته تا جائی که هست
جلوهگاه نقش پایت دوش خیرالمرسلین
السّلام ای آنکه باشد تا قیامت عقل را
گفتهات علمالیقین و کردهات عینالیقین
حجّت فضل تو بس شاگردی خیرالبشر
شاهد علم تو بس استادی روحالامین
قادری بر هر چه خواهی زانکه در تحقیق هست
دست قدرت، قدرت دست ترا در آستین
از برای اعتصام دل ز اوج معرفت
از شعاع هر کلام آویختی حبلالمتین
کس نمیداند تراور زانکه داند مشکل است
فرق کردن رنگ و بوی یاسمین از یاسمین
گر دو عالم منکر فضل تو گردد باک نیست
شاهد عدلست در فضل تو قرآن مبین
بهر جاروب سرایت روز و شب دارد سراغ
هر طرف بال ملک با گیسوان حور عین
گر دو عالم ابر گردد آفتابی آفتاب
فیض پرتو کم نگردد روز ابر اندر زمین
هر کسی مهر تو دارد خواه دشمن خواه دوست
کردهای هر ذرّه را نقش آفتابی بر جبین
گر به دشمن فیض بخشی دم زدن را جای نیست
رحمه للعالمینی، رحمه للعالمین
هر که را در هر نفس همدم رسولالله بود
در طریق اتّحاد او هم رسولالله بود
ای مرا در بیکسی هم مصطفی کس هم تو کس
گو دو عالم باش ناکس، کس مرا این هر دو بس
مهر را بیخاک پایت نور نبود بر جبین
صبح را بیمهر رایت برنمیآید نفس
هست علم منکشف از فیض علمت مستعار
هست عقل مستفاد از نور عقلت مقتبس
بر سر شهد کلامت مینمایند اهل هوش
جوشش فوج ملک هردم تماشا چون مگس
وز قطار محمل جاه تو از روز ازل
نفس کلّی ساربان، ناقه مَلَک، انجم جرس
بیش و کم را در دیار همّتت میزان یکی است
کس نمیداند درو این بوقبیس است آن عدس
در جهان هر کس که بیند روضة پاک ترا
آن چنان باشد که بیند کس گلستان در قفس
بر سر آن قبّه گردون آن چنان باشد که گاه
بر سر گنبد نهد مرغ آشیان از مشت خس
گر بهشت عدن را معدوم سازد روزگار
عاشقان را از بهشت عدن هست آن روضه بس
من سر کوی تو میخواهم، نمیخواهم بهشت
نیست عاشق را به غیر از کوی جانان ملتمس
از تو میخواهم مراد خود درین کوی مراد
گرچه بر من بسته گردون راه سعی از پیش و پس
شکوه کردن از فلک ننگست لیک از شکوهاش
میتوان فریاد کردن چون تویی فریادرس
آنقدر از لطف سرشار توام امیدوار
کاندر آن کو تا ابد ایمن شوم از روزگار
ای ز خاک درگهت خورشید زیور یافته
آسمان از ریگ صحرای تو اختر یافته
تا دم محشر ز دست جوهر شمشیر تو
شاهدان فتح و نصرت زیب و زیور یافته
چهره تا بر خاک درگاه تو سوده آفتاب
خاک خود را تا ابد زین کیمیا زر یافته
معدن دُر از درت پُر کرده ظرف آبروی
کان لعل از درگهت گوگرد احمر یافته
عمرها رضوان مجاور بوده با خاک درت
تا برای جنّت خود آب کوثر یافته
آسمان پُر گشته بر گرد سرت تا عاقبت
از فروغ خاطرت خورشید انور یافته
آسمان بر سبزهزار همّتت چون کرده سیر
قطرة شبنم درو دریای اخضر یافته
بحر هرگه گوهرش سنجیده با درّ نجف
گوهر خود را چو جرم مه مکدّر یافته
درگه دولت سرایت کوست اکسیر مراد
آسمان آنجا مراد خود مکرّر یافته
قطرة بحر تو دریائیست کز وسعت خرد
چرخ اعظم را در آن دریا شناور یافته
تربیت خواهم زفیضت چون ز فیض تربیت
آهن شمشیر استعداد جوهر یافته
عالم از فیض تو چون هستند سرشار مراد
من چرا باشم مراد خویش کمتر یافته
تا ابد دیدی قضا گرنه ترا دیدی سبب
نفس کلّی را سترون عقل کلّی را عزب
از فزوده عزّ و شانت عزّ و شان مصطفی
گوهر پاکت نمک بر پهن خوان مصطفی
گرچه شد بر مصطفی چند آیه نازل بهر تو
هست ذاتت آیة نازل به شان مصطفی
از خطاب سلّموا بودی امیرالمؤمنین
با وجود مصطفی هم در زمان مصطفی
نخل شرع مصطفی را فیض سرسبزی زتست
ای وجود کاملت آب روان مصطفی
قطرهای نگذاشتی در چشمهسار معرفت
چون لب خواهش نهادی در دهان مصطفی
مصطفی قدر تو میداند که میداند که نیست
در دو عالم چون تو یک کس قدردان مصطفی
قول تو قول پیمبر فعل تو فعل خدا
زانکه دست قدرت حقّی، زبان مصطفی
مصطفی را چشم حق بین تا ابد روشن به تست
زانکه بودی از ازل جان جهان مصطفی
قرتالعین پیمبر قرتالعین تو بود
این شرف را کس نبود از امّتان مصطفی
ای که جسمت پاکتر از جان اهل عالمست
فیض جسم خویش ده ما را به جان مصطفی
خاندان مصطفی پشت و پناه من بس است
ای وجود من فدای خاندان مصطفی
گر تو اندازی نظر از روی همت سوی من
بازوی زور فلک را بشکند بازوی من
گر نگویم من فدایت یا امیرالمؤمنین
پس چه گویم در ثنایت یا امیرالمؤمنین
آنکه باشد جلوهگاه نقش پایش دوش عرش
دوش میساید به پایت یا امیرالمؤمنین
نفس و روح و تن چه باشد، مال و اهل و زن چه چیز
دنیی و عقبی فدایت یا امیرالمؤمنین
آنچه ابر رحمتش خوانند تعبیری ازوست
سایة دست دعایت یا امیرالمؤمنین
کان چه خفّتها کشد گر تن به سنجیدن دهد
گوهر بحر عطایت یا امیرالمؤمنین
آب گوهر هر طرف طوفان کند چون سرکند
بارش ابر سخایت یا امیرالمؤمنین
طول و عرض این جهات ستّه جایت کی سزد
عرش بیجا نیست جایت یا امیرالمؤمنین
بازگشتی گر به میدان ازل خواهی نهند
تا ابد رو در قفایت یا امیرالمؤمنین
در نظر هر برگ سبزی آسمان دیگرست
در زمین کبریایت یا امیرالمؤمنین
عرش اعظم را نیارد در نظر هر کس رسد
بر در دولتسرایت یا امیرالمؤمنین
دست بیجا کوته از دامان وصلت چون کنم
کس نمیدانم به جایت یا امیرالمؤمنین
زنده بودن بیتوام هر لحظه مرگ دیگرست
من که میمیرم برایت یا امیرالمؤمنین
عرش باشد آستانی درگه بار ترا
چینة اول بود نه چرخ دیوار ترا
خوان لاعین رأت مخصوص مهمان شماست
هشت جنّت لقمهای از نعمت خوان شماست
بر میا گو آفتاب و دم مزن گو صبحدم
آفتاب صبحدم گوی گریبان شماست
ابرها گردیست از راه شما برخاسته
آسمان ابری که از دریای احسان شماست
پرورش از امر و از نهی شما دارد بهشت
آب جاری اندر آن گلزار فرمان شماست
چون تزلزل گیرد از صور فنا ارکان عرش
آنچه ایمن از تزلزل باشد ارکان شماست
نه که قرآنست در وصف شما گویا و بس
نامهای آسمانی جمله در شان شماست
از شما بیرون نباشد سرنوشت کاینات
آنچه را علم قضا خوانند عنوان شماست
آفتاب ار بازگشت و ماه اگر شق شد چه شد
آسمان از روز اول بنده فرمان شماست
گرچه با رضوان جنّت در نزاع افتخار
طرفگیها کرد، حق در دست دربان شماست
فیض کاشی را به فیّاض ارکنی احسان رواست
زانکه او هم از کمربندان پیمان شماست
در سر کوی شما از ناله کی بندد نفس
گر ثناخوانی نمیداند غزلخوان شماست
گر به ابرام از شما درمان نخواهم دور نیست
زانکه من دردی که دارم عین درمان شماست
چشم درمان از طبیب عشق نتوان داشتن
درد را شرطست اینجا به ز درمان داشتن
در وداعت میرود صبر و شکیب از دل تمام
السّلام ای صبر و آرام دل و جان السّلام
از در دولت سرایت دل نمیآید برون
ور برون آید به خواهش خواهشش بادا حرام
دل که برخیزد ازین کو بر فلک ناید فرود
بر نمیتابد شکوه این کبوتر هیچ بام
عالمی گر رو به درگاه نجف دارد چه سود
جان عالم راست یعنی جسم پاکت را مقام
من ندانم این زمین را از کجا آوردهاند
کش مشابه نیست دجایی جز حرم در احترام
نسبتی هیچش ندیدم با نجف در هیچ باب
هشت جنّت را به پای عقل گردیدم تمام
نوح در کشتی نشست و آمد اینجا بر کنار
آدم از جنّت برآمد تا کند اینجا مقام
کعبه را گر با نجف افتد تمثّل نزد عقل
عقل نشناسد که آخر این کدام و آن کدام
من زیارت کرده از کوی تو برگشتم ولی
روح چون مرغ حرم گرد سرت گردد مدام
لاجعلهالله آخر عهدنا فی قربکم
بل رزقناالعود ثمالعود الی یومالقیام
رفتم از کوی تو با صد درد دل خاکم به سر
در طریق مهربانی کس کند این را چه نام
آمدم شامی به درگاه تو صبحی میروم
آری آری صبح میگردد به درگاه تو شام
بر در دولتسرایت هر که میساید جبین
تا قیامت جبههاش دیگر نبیند روی چین