فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۸ - شاید در مدح میرداماد باشد

عشق در کام من اول زهر سودا ریخته

بعد از آن ته‌جرعه بر مجنون شیدا ریخته

یک سر مو بر وجودم جای نوش عیش نیست

بس که زهر افعی غم بر سراپا ریخته

صد چمن غلطیده در خون خزان بی‌بهار

هرکجا رخسار زردم رنگ سیما ریخته

صاف حسرت گشته و دردی غم در ساغرم

جرعه‌ای بر خاک اگر زین سبز مینا ریخته

نیست در کوی امل آماده جز زهر اجل

حرص پندارد همه شهد مصفا ریخته

ارقم روز و شب آنجا از لعاب نیش مرگ

زهر قاتل بر سر خوان تمنا ریخته

هان به گورستان اقران بگذر از روی قیاس

تا ببینی دفتر هستی ز هم واریخته

عقل‌ها را برده دیو و مغزها را خورده مور

کاسه‌های سر به خاک افتاده، صهبا ریخته

گلستان دهر را فصل خزان آمد که شد

خار بن‌ها جمله برجا مانده گلها ریخته

گونه زردی که بر هر چهره می‌بینی عیان

بر رخ هر برگ بین رنگ مداوا ریخته

این جهان نبود به غیر رفته و آینده‌ای

در میان این یک نفس تخم تمنا ریخته

طرحی امروز ای که دیدی براساس دی عیان

درپی امروز و دی بین رنگ فردا ریخته

بر وجود آفرینش یک سر مو عیب نیست

قطره این ابر گوهر گشته هرجا ریخته

گلشن هستی ندارد غیر رنگ اتحاد

نقص خاشاک دویی در دیده ما ریخته

نشکند تا دل، سرای جلوه جانانه نیست

نور در ویرانه بینی بی‌محابا ریخته

نیست همدردی که باشد یک نفس غمخوار من

خاک حسرت بر سر من عشق تنها ریخته

باده عشرت ندارد نشئهٔی در طبع من

ساقیم در کاسه اسم بی‌مسما ریخته

می‌برم اسم وی و محو مسما می‌شوم

تا چه می لعل لبش در جام اسما ریخته

بس که در نظاره لعل لبش گردیده محو

ساغر خورشید از دست مسیحا ریخته

بس که عکسش داد پرتو از دل هر آبله

نقش پا در راه من عقد ثریا ریخته

گر به سیر لاله و گل سر فرود آید مرا

خاک حسرت باد در چشم تماشا ریخته

سینه آیینه صاف از پشتی خاکسترست

گرده‌خواری‌ها مباد از چهره ما ریخته

هان درآ در مجلس شوریدگان عشق و بین

کاسه‌ها درهم شکسته باده‌ها ناریخته

بر زمین آهسته‌تر نه پای کبر و افتخار

کاین همان خاکست کز رخسار زیبا ریخته

نقطه شک بر یقین تست یعنی کو یقین

این که می‌بینی به دل خال سویدا ریخته

قتل من پنهان چه حاصل کردن ای غمخوار من

غمزه او خون عالم آشکارا ریخته

با عتاب او تنزل از سپرداری گذشت

بس که دید از هر طرف خون مدارا ریخته

این چه مستی بود کزیک جرعه در جانم فتاد

ساقی امشب گوییا در قطره دریا ریخته

تا ابد رنگ گل رعنایی یوسف ازوست

قطره اشکی که از چشم زلیخا ریخته

کو دماغ آنکه پردازم به درمان کسی

من گرفته در همه عالم مداوا ریخته

هدهد ذوقم که دست‌آموز سلطان سباست

بال و پر در جستجوی کوی عنقا ریخته

این‌که می‌بینی به طرف کوه و هامون لاله‌ها

اشک چشم ماست در دامان صحرا ریخته

در فراق مجلس سلطان ملک علم و فضل

آنکه بینی ریزه خوانش به هرجا ریخته

پادشاه ملک دانش شهریار تخت فضل

آنکه علمش طرح این نه سقف مینا ریخته

آنکه از خم خانه عقل مجرد دست لطف

باده فضلش به ساغر بی‌محابا ریخته

آنکه با نور سیادت نور دانش کرده جمع

زین دو نور انوار بر فرق ثریا ریخته

علم‌ها در سینه پنهانست و حیرانم که چون

نور دانش ایزدش بر چهره پیدا ریخته

تا ابد آثار بخشش پهن در عالم ازوست

رشحه جودی که دست او به دریا ریخته

گرنه سعی فطرتش شیرازه بستی فضل را

بودی اجزای علوم از یکدگر واریخته

ذات عاقل عقل کامل، علم و دانش بر کمال

وه چه رنگین این بنا از دست بنا ریخته

هرکجا کلک بنانش حرف مطلب کرده نقش

جای نقطه بر ورق‌ها چشم بینا ریخته

فهم را کی فرصت برچیدن کام دلست

بس که تقریرش تمنا بر تمنا ریخته

دردمند جهل گو رو نه باین دارالشفا

کاندرین محفل مداوا بر مداوا ریخته

کس به زور نشئه طبعش درین میخانه نیست

ساقی این می جمله در یک کاسه تنها ریخته

هر میی کاندر خم افلاطون دانش داشته

جمله در مینای این خمخانه پیما ریخته

دامن ساقی گلستانی شد از گلهای می

هرکجا این باده رنگین ز مینا ریخته

بر سر کویش برم اسکندر لب تشنه را

تا ببیند آب خضر از دست سقا ریخته

خواهش دنیا کجا و طبع آن کامل کجا

کز یک انگشت تصرف طرح دنیا ریخته

آن‌چنان واقف ز وضع جزء و کل روزگار

کو به دست خویشتن این رنگ، گویا ریخته

این همه رنگینی عقلش ز علم وافرست

هم ازین پرگاردان این طرح هرجا ریخته

عقل رنگین‌تر به قدر آنکه علم آماده‌تر

جدول آب روان و عکس گل‌ها ریخته

گر به رنگین مجلس او بار یابد آفتاب

یابد اسباب بزرگی را مهیا ریخته

ور به خلوتگاه فکرش ره بیابد عقل کل

بیند اوراق کهن علم خود آنجا ریخته

حشمت جمشیدی و جاه سلیمانی ببین

گاهش آویزان به دامن گاه در پا ریخته

لیکن او را التفاتی نه بآن و نه باین

طرح عزلت خوش به خلوت‌گاه عنقا ریخته

آسمانا، آفتابا، نه، که عقل اولا

ای که مهرت تخم در آب و گل ما ریخته

گرچه من این دانه را از خون دل پرورده‌ام

لیکن الطاف توام این در به دریا ریخته

من کیم کز سجده آن آستان لافم که هست

نقش‌های سجده آنجا تا ثریا ریخته

در سجود درگه تو چرخ را بهر سجود

جبهه‌ها برروی هم تا عرش والا ریخته

بوسه لب‌ها را تمامی وقف درگاه تو شد

هرکجا این نخل بار آورده آنجا ریخته

گرچه من دورم ز درگاه تو زین شادم که هست

حسرتم آنجا تمنا بر تمنا ریخته

دوریم از مجلس فیض تو غافل روی داد

عقده‌ام بر عقده زین انداز بی‌جا ریخته

تکیه بر لطف تو کردم گام بی‌رخصت زدم

آب شرمم از حیا صحرا به صحرا ریخته

سایه‌پرورد ترا دوری و نزدیکی یکی است

هست هرجا نور مهر عالم‌آرا ریخته

رو به درگاه تو دارد آبرویم عاقبت

قطره هرجا می‌فتد باشد به دریا ریخته

تا بود اهل هنر را آبروی علم و فضل

بر در ارباب دنیا بی‌محابا ریخته

مرجع اهل هنر باشی و تا روز جزا

آبرویم جز بدان درگه مبادا ریخته