کمال عقل همین است در جهان غرور
که آدمی چو پری از نظر شود مستور
ندیدنی بود اوضاع روزگار تمام
خوشا به طالع نرگس خواص دیدة کور
حسد فزودة بیداربختی بختم
که چشم بستة خوابست تا به صبح نشور
مجوی نام که هست آسمان سیاه زبان
بپوش چهره که شورست چشم کوکب، شور
بریده باد زبان قلم که کرد مرا
بهسعی مصرع برجسته در جهان مشهور
چه خفتهاند درین کاروانسرا مردم
که این محل عبورست نه مکان حضور
نهفته شد ز نظر گرد کاروان عدم
ز گوش سامعه هم نالة جرس شد دور
گذشت قافله از پیش و راه پس خود نیست
توقعی که نیاریم نیست هم مقدور
درین رباط مکش رخت کاهلی زنهار
که غیر سیل ندارد درین خرابه عبور
چه اعتماد به قصری که کرده است پدید
درو شکست حوادث، هزار گونه قصور
چه خواب امن کند کس به زیر مشت گلی
کش آب سیل فنایست و خاک گرد فتور
هزارخانة گل سر به چرخ سود ولی
کسی خرابه دل را نمیکند معمور
گذشت وقت که دانش نبود و قدرت بود
کنون چه سود ز دانش، گذشت چون مقدور
کنون که دادهای از دست نقد فرصت را
متاع عذر میاور که نیستی معذور
کنون که کرده و ناکرده جز ندامت نیست
کجا رویم زمین سخت و آسمان بس دور
صدای کاسه چینی به گوش نکتهشناس
حکایتی بود از کاسه سر فغفور
ز مال و نعمت دنیا کسی حضور برد
که بیحضوری از دولتش رسید به حضور
هزارساله عبادت بدین قدر نرسد
که دلشکستهای از خویشتن کنی مسرور
بهزهد خشک اگر کس بلند رتبه شدی
به بام چرخ بدی جای بلعم با عور
وگر به حرص رسیدی کسی به دولت و جاه
بهسروری ز سلیمان گرو ببردی مور
به شهوت و غضب ار همشرف شدی حاصل
کمی نداشتی از آدمی وحوش و طیور
وگر به دانش ظاهر شرف بدی، شیطان
به صیحة «انا من نار» کی شدی مغرور
به چشم باطل اگر دیدهور شدی دیدی
که این مصور خاکی لبالب است از نور
بلی ممیز انسان تمیز گشت، تمیز
کسی که نیست تمیزش ز مردمی است به دور
به نفس ناطقه آدم شرف ز حیوان برد
وگرنه پیل پیمبر شدی به شوکت و زور
لباس، پرده عیب است بهر بیهنران
چه باک مرد هنرمند اگر بماند عور
در آدمی هنری به ز عشق نتوان یافت
اگر به عشق نیی زنده مردهای در گور
هزار صحت کامل اگر دهد شاید
دلی که از مرض عشق میشود رنجور
به طرز عشق بیا سر کنیم خامه فکر
که جامه بر تن صبرم درید شورش شور
ز حرف عشق به فکر غزل فتاد دلم
به پای دار فرستاده به سر منصور