فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - در منقبت سیدالشهداء امام حسین(ع)

به یار نامه نوشتم به خون صبر و سکون

چو غنچه نامه پیچیده ته به ته پر خون

چه نامه, نامه آراسته بدین تقریر

چه نامه, نامه پیراسته بدین مضمون

که ای ز هجر توام جان اشتیاق به لب

که ای جدا ز توام چشم آرزو پرخون

منم که بی‌تو ندارم به جان ثبات و شکیب

منم که بی‌تو ندارم به دل قرار و سکون

تویی که بی‌منی آسوده ظاهر و باطن

تویی که بی‌منی آراسته درون و برون

چه گویمت که چه‌ها می‌کشم ز دست فراق

که کس مباد به دست عدوی خویش زبون

تو شاد زی به فراغت که دور از تو مرا

نصیب عشق به صحراکشیده رخت جنون

پی خلاصی من زین طلسم دم بدمم

خیال نرگس چشم تو می‌دمد افسون

همان به آب حیات لب تو تشنه لبم

اگرچه سرزده از دیده‌ام دو صد جیحون

خبر ز روز و شبم نیست این قدر دانم

که گاه‌گاه غمم می‌شود ز حد افزون

کمند زلف تو در گردن دلست همان

اگر ز پرده هفت آسمان شوم بیرون

گزند ناخن حسرت که کیست لیلی او؟

مرا به هم‌چو نمایند کاین بود مجنون

غم تو زد رهم از آشنا و بیگانه

ز خاک کوی توام نیز راند ذوق جنون

عریضه را به سیاهی نوشته‌ام یعنی

ز دوری تو به سرکار دل, ندارم خون

ز خون شکوه چو شد نامه سر بسر لبریز

به یادم آمد ناگه دل وفا افزون

که مانده بود در آن طره دور از بر من

نشسته در خم آن زلف تا کمر در خون

به مقتضای مروت بدین روش کردم

کنار نامه به احوال پرسیش مشحون

که این فریفته دام طره مفتون

بگو در آن خم زلف سیاه چونی چون؟

مرا به خواب نصیب است روی او دیدن

ولی به خواب نیم دست‌رس ز بخت زبون

تو چون به حلقه آن زلف دست‌رس داری

ترا که در خم آن زلفی از ازل مفتون

چنان‌که معنی پیچیده در شکنجه حرف

چنان‌که در شکن لفظ نارسا مضمون

به یاد چشم به خون جگر تپیده من

روا بود که ببینی به آن رخ گلگون

چو تیره غمزه خوری یاد کن ز سینه من

که جز به یاد تو من هم نمی‌خورم دم خون

اگرچه جای من آنجا پرست از اغیار

ولیک جای تو خالی به سینه محزون

به دست باد صبا گشت نامه چون مرسل

چو خاک‌بوس درش کرد ایستاد برون

از آن به پیش درش در برون توقف کرد

که باد را به حریمش نبود راه درون

گرفت دست ادب نامه را به پیش آورد

ستد ز دست وی و کرد لطف را ممنون

به دست ناز چو بگشود نامه را از هم

چه دید نامه درهم, چو طره مفتون

چو زخم تازه‌شکن بر شکن ز خون لبریز

ز حرف حرف چو دریای موج‌زن از خون

به طنز گفت به خط کسی نمی‌ماند

مگر که کاتب او طفل بوده یا مجنون!

معانیش همه بی‌ربط‌تر ز حرف وفا

عبارتش همه درهم‌تر از حدیث جنون

نه روشناس نظر نه به حرف دل نزدیک

نه لفظ اوست به طبع آشنا و نه مضمون

مگر مسوده زلف چین به چین بتی است!

مگر به حال دل بی‌دلی است این مشحون!

به پیش زلف خود افکند و گفت از سر ناز

سواد این چو تو داری تو فهم کن مضمون

چو زلف دید خط آشنا به خود پیچید

فکند عقده سررشته را به دست ظنون

پس از تأمل بسیار گفت این ز کسی است

که رفته از بر ما چون ز خویش صبر و سکون

کرا دماغ که بنویسد از طریق وفا

جواب و, پرسد کش حال چیست, واقعه چون؟

پیام داد زبانی ولی نهفته ز ناز

که ای ز دوری ما همچو بخت خویش زبون

چرا به دست جدایی چنین زبون شده‌ای؟

نگفتمت که ندارد فراق یار شگون؟

ز خاک درگه ما دوریت مناسب نیست

به سعی کوش که از چنگ غم شوی بیرون

اگر نباشدت آسان خلاصی از هجران

مدد طلب ز شهنشاه عرصه مسکون

شهنشهی که به حصر مدایحش نرسد

خرد اگر متفنن شود به جمع فنون

شهی که از شرف او رنگ پادشاهی او

ز پای پای نهادست بر سر گردون

شهی که قامت جاهش خمیده درناید

به سعی تا به ابد زیر این رواق نگون

امام مفترض‌الطاعه شاهزاده حسین

به ناز داشتهٔ لطف ایزد بی‌چون

عجب که گوشه دامن به دست حصر دهد

فضایلش که ز قید شمار جسته برون

جهات ست همه دریا و ذات او گوهر

نه آسمان همه طومار و ذات او مضمون

اگرنه رابط ایجاد او شدی بودی

ازل خزینه کاف و ابد طویله نون

برای مولد او کرد آسمان حرکت

زمین برای مقر وی اقتضای سکون

بود چو روزنه دیده پیش قصر جلال

به پیش خلوت قدسش سراچه گردون

به فرض ا گر کره نه سپهر پهن کنند

به پیش ساحت قدرش پلی است برهامون

اگرنه رایت او سرفراشتی به فلک

که داشتی نگه این کهنه سقف را چو ستون؟

به خون نشست به اندک مخالفت ز شفق

نبود بر فلک دون خلاف او میمون

غلط سرودم این نکته را خطا کردم

سزای او نبود گفت‌وگو برین قانون

زمانه کیست که با او درافتدی به گزاف؟

سپهر کیست که با او درآیدی به فسون؟

خلافش ار گذرد آفتاب را به ضمیر

چو داغ لاله سیه‌رو نشیند اندر خون

خلاف او نرود دهر در شهور و سنین

جز امر او نکند چرخ در دهور و قرون

نبود رغبتی او را بدین دو روزه حیات

نبود الفتی او را بدین سراچه دون

وگرنه گرد ازل از ابد برآوردی

رضای او به جهانگیری ار شدی مقرون

ارادتش سر پرگار اگر بجنباند

جهان به حیطه درآرد چو نون و نقطه نون

ز کلک امرش اگر نقطه‌ای فرو ریزد

سپهر غرقه شود همچو قطره در جیحون

گره به گوشه ابروی نهی اگر فکند

سپهر را حرکت منتقل شود به سکون

ابد کند سر خود را به در ز جیب ازل

پی نظاره جاهش که خیمه برده برون

برای قصر جلالش کشد مصالح کار

قضا که خشت مه و مهر بسته بر گردون

در آستانه او پست, آسمان بلند

به ساکنان درش تنگ, عرصه مسکون

به دهر رایت اقبال او نمی‌گنجد

چنان که در دل تنگ آه عاشق محزون

شکوه جاه و جلاش کسی چه سان بیند؟

که در شکنجه این شش جهت بود مسجون

فکنده سایه به ماضی و حال و استقبال

رسانده پایه به من کان و کاین و سیکون

ز حارسان شکوه وی است اسکندر

ز راویان علوم وی است افلاطون

به کفه خردش عقل عاقلان جهان

چو پیش عاقله کم سنگ ترهات جنون

نسیم لطف خوشش را طباع آب بقا

زبانه غضبش را طبیعت طاعون

به لاتناهی اعداد نیز نتوان کرد

شمار فضلش کز لاتناهی است فزون

عدد نگشت کمال محیطش ارچه نگشت

نهایتش چو کمالات او به پیرامون

که لاتناهی اعداد هست بالقوه

ز ننگ قوه بود لاتناهی‌اش بیرون

طلوع مطلع مدحش چه دلگشاست کنون

هزار خنده به خورشید می‌زند گردون