بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن این بار هم به عهده من
به توبه دل منه ای دل که بتپرست شوی
بیا که بتشکن آمد شراب توبه شکن
اگر به دیده عرفان نظر کنی زاهد
یکی است توبهپرستی و بتپرستیدن
بیا به مکتب میخانه نزد پیر مغان
که یادگیری از خویشتن سفر کردن
به پیش اهل ولایت نماز نیست درست
اگر ز شیشه نداری طریق خم گشتن
تبسم گل ساغر اشارتی است خفی
که حاصل ندهد این دو روزه غم خوردن
بیار ساقی از آن بادهای که میدانی
که بوی شیشه اوراست نشئه مردافکن
که گرد عقل بشوییم از دل و از جان
غبار هوش فشانیم از سر و از تن
خوشا شراب تماشا که جام جامش را
ز راه دیده توان خورد نه ز راه دهن
کسی که مستی دیدار دیده, میداند
که باده باده عشق است و غیر آن همه فن
خدای داند و فیاض و ساقی کوثر
که هرگزم نشد از باده هوشتر دامن
من و می و نگه طفل چشم خونخواری
که شسته است به خون دلم لبان ز لبن
حدیث باده به قول و غزل کشید آخر
مقرر است که خیزد سخن همی ز سخن