فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - در منقبت حضرت فاطمه زهرا(س)

چنان به صحن چمن شد نسیم روح‌افزار

که دم ز معجز عیسی زند نسیم صبا

رطوبتی است چمن را چنان ز سبزه و گل

که گر بیفشریش آب می‌چکد ز هوا

ز بس هوا طرب‌انگیز شد به صحن چمن

ز ذوق غنچه نمی‌گنجد اندرون قبا

چنان که نامیه را فیض عام شد شاید

که آرزو به مطالب رسد به نشو و نما

به نشو سبزه زمان گر نمو کند شاید

که بی‌میانجی امروز دی شود فردا

به سعی نشو و نما پرعجب مدان که شود

نهال حسرت عاشق به میوه کام‌روا

ز فیض بخشی نشو و نما عجب نبود

رسد به بار اجابت اگر نهال دعا

چنین که قامت خوبان نمو کند در حسن

بلند چون نشود نخل حسرت دل‌ها؟

هوای قامت شمشادقامتان دارد

نهال سرو که در باغ می‌شود رعنا

نهال سرو چمن سر به ابر می‌ساید

ز بس گرفته ز فیض بهار نشو و نما

شود در آب سخن سبز همچو نی در آب

چو سر کنم قلم از بهر وصف آب و هوا

ز بس که عیش فزا گشته موج‌های نسیم

کند به کشتی غم کار موجه بر دریا

صبا کند دهن غنچه پر زر از تحسین

چو گردد از پی وصف هوا نفس پیرا

به شاخ تا دم بادی وزیده گشته ز ذوق

به وصف آب و هوا برگ برگ نغمه‌سرا

چه‌گونه مرغ نشیند خمش که فیض نسیم

زبان سوسن خاموش را کند گویا

چه‌سان ز جلوه پرواز بلبل استد باز

کنون که صورت دیبا پرد به بال صبا

توان ز فیض سبکروحی نسیم چمن

پرید بی‌مدد بال و پر چو رنگ حنا

هوا ز بس که رطوبت گرفته نیست عجب

که کار آب کند با صحیفه موج هوا

چو موج بحر بر آبست موجه سوهان

ز بس که آب گرفتند از هوا اشیا

ز فیض عام طراوت چنان تری شده عام

که زهد نیز نماندست خشک در دنیا

میان سبزه تواند نهان شدن آتش

ز اعتدال طبیعت چو باده در مینا

کنون که سبزه برآمد ز سنگ هست امید

که سبز در دل خوبان کنیم تخم وفا

بیا ببین که در احیای مردگان نبات

نیابت دم عیسی کند نسیم صبا

عموم یافت ز بس اعتدال ممکن گشت

دم ریا شود ار معتدل ولی به ریا

میان ابر سیه آفتاب پنهانست

چو زیر طره شبرنگ چهره زیبا

ز ازدحام سحاب فضای عالم کون

ز بس که راه نیابد به روی ارض ضیا

ره نزول کند گم ز تیرگی باران

از آن فروزد هردم چراغ برق هوا

سپاه ابر به روی هواست چون ظلمات

درو نهان شده باران به‌سان آب بقا

ز بس که متصل آید ز قطره رسم شود

هزار دایره بر سطح آب در یک جا

شدست قوس قزح چون کمان حلاجی

که پنبه می‌زند از ابر و می دهد به هوا

به باغ شاخ گل امروز نایب موسی است

کز آستین خود آرد برون ید بیضا

به وصف آب و هوا چون شوم صحیفه‌نگار

هزار غنچه معنی شود شکفته مرا

رسید تا به زبانم شکفته می‌گردد

به آب و تاب کنم چون حدیث غنچه ادا

به سینه غنچه پیکان شکفته جا گیرد

درین هوا چو خدنگی شود ز شست رها

به دهر غنچه نشکفته غنچه دل ماست

وگرنه نامی ماندی ز غنچه چون عنقا

شهاب نیست به شب کز وفور فیض به ارض

ستاره از فلک آید برای کسب هوا

چنان که روح‌فزا گشته است پنداری

هوا شمیم گرفته ز تربت زهرا

چه تربتی که بود آبروی گوهر دین

چه تربتی که بود نور چشم نور و ضیا

چه تربتی که رسد گر غبار او به فلک

هزار جان گرامی کند به نقد فدا

چه تربتی که بود ننگش از گران‌قدری

عبیر جیب و بغل گر نمایدش حورا

خجسته تربت پاکی که گوهر عصمت

درو گرفته چو دُر در دل صدف مأوا

نهال گلشن عصمت گل حدیقه دین

سرور سینه بی‌کینه رسول خدا

گرانبها صدف گوهر حسین و حسن

قیاس منتج قدر ائمه والا

نتیجه‌ای که ز انتاج قدر او زادند

نتایج کرم و علم و عدل و جود و سخا

پی نتایج احدی عشر ز روی شرف

علی مقدمه کبریست و او صغرا

زهی جلالت قدری که زاده نسبش

بزرگ ملت و دین است تا به روز جزا

سیادت از شرف اوست نور چشم نسب

شرافت از نسب اوست تاج عز و علا

ز بندگان وفایش چه ساره چه هاجر

ز دایگان سرایش چه مریم و حوا

فتان به خاک درش صدهزار حوراوش

دوان به گرد سرش صدهزار آسیه‌سا

کنیزی حرمش آرزوی بانوی مصر

گدایی درش امید پادشاه سبا

که بود جز وی بنت‌الرسول والبضعه

کرا جز اوست لقب‌البتول والعذرا

هنوز طینت حوا نگشته بود خمیر

که بود نامزدش گشته سروری نسا

بود رعایت عصمت به ذات پاکش ختم

چنان که ختم نبوت به خواجه دو سرا

به خود سپهر چه مقدار ازین هوس بالید

که گردد از پی جاهش کمینه پرده‌سرا

ولیک غافل ازین در طریق عقل و قیاس

که در حساب چه مقدار گنجد از دریا

مقرنس فلکش پایه‌ای ز قصر جلال

مسدس جهتش عرصه‌ای ز صحن سرا

فضای عالم قدرش اگر بپیمایند

مساحتش نکند وهم لامکان پیدا

عروس کنه جلالش نقاب نگشاید

مگر به حجله علم خدای بی‌همتا

به وهم عرصه قدرش نمی‌توان پیمود

محیط را نتوان کرد طی به زور شنا

کنند طول زمان حلقه حلقه گر چو کمند

به اوج قصر جلالش هنوز نیست رسا

محیط عرصه قدرش نمی‌تواند شد

زمان اگر سر خود را گره کند برپا

درین سخن سر مویی نه جای اغراقست

مجردات برونند از دی و فردا

هم این زمان طویل و هم این مکان عریض

نظر به عالم قدس است ذره در صحرا

به چشم ظاهر، قدرش نمی‌توان دیدن

نگاه ظاهریان از کجا و او ز کجا

به چشم ظاهر اگر هم نظر کنی بینی

که رفته قدرش از هرچه هست بر بالا

طهارت نسب او را سلامی از آدم

جلالت حسب او را پیامی از حوا

شرافتش به ازل بوده همعنان قدم

جلالتش به ابد رفته هم رکاب بقا

به شیر پرورشش دایگی نموده قدر

به حجر تربیتش یاوری نموده قضا

اگر به حکم خود اینجاش غصب حق ظالم

کند, چه می‌کند آنجا که حاکم است خدا

اگرچه ایذی او سهل داشت زین چه کند

که کرده است خدا و رسول را ایذا

بزرگوارا آنی که وصف رتبه تو

به جبرئیل و خدا و فرشته است سزا

مرا چه حد که کنم وصف رتبه شأنت

مرا چه حد که شوم درخور تو مدح‌سرا

تویی که مدح تو کرده خدای عزوجل

تویی که وصف ترا کرده خواجه دو سرا

نقاب قدر تو بگشوده «بضعه منی»

علوشان تو بنموده از «من اذاها»

چه حاجتست به تعریف رتبه‌ات که بسی است

علوشان ترا رتبه ائمه گوا

ز خدمت تو بود جبرائیل منت‌دار

به دایگی تو گرم شتاب لطف خدا

به چاکری درت آسمان مرادطلب

به خاک‌روبی تو آفتاب کام‌روا

فلک به راه وفاق تو می‌رود شب و روز

از آن پرآبله باشد همیشه‌‌اش کف پا

غبار درگهت آرایش نسیم بهار

ز گرد بارگهت آب‌روی باد صبا

به رتبه تو تواند فلک تشبه کرد

پرد به بال و پر آفتاب اگر حربا

من و مناسبت خدمتت, زهی امید!

من و موافقت طاعتت خجسته رجا!

مرا توقع لطفت بس است حسن عمل

مرا توجه فضلت بس است خیر جزا

زمن نه درخور شأن تو خدمتی لایق

زمن نه در حق جاهت ستایشی بسزا

من و ستایش فضل تو دعویی است خلاف

من و سرودن مدحت مظنه‌ایست خطا

مرا ز دعوی مدحت نه غیر ازین مطلب

مرا ز لاف مدیحت نه هیچ کام الا

که معترف به جلال توأم زهی توفیق

که معرفت به توام حاصل است شکر خدا

همیشه تا که ز لطف و ز قهر در عالم

معززند احبا مذللند اعدا

عزیز لطف تو بادا چو دوستان فیاض

ذیل قهر تو اعدا همیشه در همه‌جا