فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در منقبت رسول اکرم(ص)

چشم دارد بر متاع ما سپهر چنبری

یوسف ما بهتر از گرگی ندارد مشتری

چون نباشم داغ گردون من که عمری بر دلم

پرتو خور شعلگی کردست و اختر اخگری

مرهم کافور مه بر زخمم الماسی کند

نور اختر چون کند در دیده من خنجری

چار عنصر ره به من از چار جانب بسته اند

کرده تا این شش جهت بر مهره من ششدری

با قوی دستی چو گردون کی برآیم در مصاف

من که پیشم م می بندد کمر در لاغری

نیست چشم مردمی از آسمانم بعد ازین

سفله پرور کی تواند کرد مردم پروری؟

بی تمیزی‌های گردون گر نباشد باورت

نحس اکبر را ببین بر سعد اکبر برتری

مردمی با خاک یکسان شد ز بی مهری دهر

قدر گوهرها شکست این سفله از بدگوهری

کاری از جوهر نیامد بعد ازین در روزگار

جوهری پیدا کند شاید مگر بی جوهری

جز پشیمانی ندارد قدر کالای هنر

جز فراموشی ندارد جنس دانش مشتری

مادر دوران ز بی مهری که دارد در نهاد

طفل دانش را برید از شیر دانش پروری

آدمیت می جهد زین خلق چون آدم ز دیو

مردمی رم می کند زین دیو مردم چون پری

ای عزیزان آب عزت نیست جز در چاه دل

یوسفم را کین اخوانست مهر مادری

تا نگردد کج نگردد کار هیچ اندیشه راست

گوی نتوان زد به چوگان تا نباشد چنبری

در بزرگی گر کسی آسوده باشد پس چراست

هفت اندام فلک را داغ های اختری

ای دل از خواب هوس سر بر نداری یک نفس

تا ببینی در ره سیل است قصر قیصری

بر سریر عز ودولت چون کند کس خواب امن!

تخته دارد در پی سر تخت گاه سروری

خاک دارد در دهن این طمطراق خسروی

باد دارد در درون این بارگاه سنجری

چون زنان تا کی توان بودن به زیر آسمان

بر سر مردان کند تا چند گردون معجری!

همچو نور دیده از خود گر برون آیی دمی

می توانی زین حصار شیشه آسان بگذری

صورت اندیشه نیکو می تراشی در خیال

ای مسلمان زاده آخر تا به کی این بتگری

تیره شد از گفتگوی چرخ بزم اهل دل

کو فروغ مطلعی چون آفتاب خاوری

همدمان بازار گرمی دارم از نیک اختری

عشق دلال است و از غم هر طرف صد مشتری

شرح حال بی زبانان نیست کار هر زبان

چون قلم نتوان گرفتن این سخن را سرسری

از مساماتش ز حسرت خون ترشح می کند

نامه ام را گر چو برگ لاله درهم بفشری

عاشق پروانه سوزی هاست امشب شمع من

جان فشانی ها زیان دارم ز بی بال و پری

مختلف طرزم از ان بینی چو اخگر در برم

گه حریر شعله گه پشمینه خاکستری

رو نهم بر خاک عشق و دل نهم بر تیغ یار

قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری

شد طلای دست افشار اخگرم در کف ز بس

گشت مستولی به طبع اتش از اشکم تری

قدر شمشیر ستم را خون من داند که چیست

شعله را نبود ز روغن چرب تر کس مشتری

عاشقم عاشق ولی در طبع معشوق از منست

عشوه را جادوفریبی غمزه را غارتگری

می توانم کرد اگر رنگ محبت نشکند

در لباس عشقبازی جلوه های دلبری

چون گل رخسار یارم بشکفد در صد بهار

دست قدرت را گلی در صحنه صنعت گری

گر زند با جلوه جانانه ام لاف خرام

پای از اندازه بیرون می نهد کبک دری

در هوای روی او دین سبحه اندازد ز کف

پیش تار موی اوزنار بندد کافری

گرنه از مژگان او تعلیم کاوش داشتی

بر رگ دل خار خار غم نکردی نشتری

سینه ام چون غنچه صد چاکست و جیبم پاره نیست

چون کنم چون گل ندارم دست پیراهن دری؟

بی پر و بالم کنون کو آنکه می کردی به ناز

همتم بر پیکر سیمرغ عمری شهپری

عمرها در جلوه هم پرواز عنقا بوده ام

می رمد موری ز من اکنون ز ننگ همسری

چون نباشد تیره روز من! که بختم می کند

بر مزاج شعله فایض صورت خاکستری

فارغم از زحمت دردسر بال هما

سایه بخت سیه تا کرده بر سر افسری

دست آفت بر متاع تیره بختی کی رسد!

بر کتان نیلی شب می کند مه گازری

پیه هستی چون درآید زآتش غم در گداز

بر سرین فربهی خندد میان لاغری

گر نزاکت دوستی با صد درشتی خوی کن

خار بالین می کند در باغ گلبرگ طری

گر کنی کسب سبکروحی ز گرد راه عشق

می توانی همچو رنگ روی عاشق بر پری

پای بشکن تا درین ره گام بتوانی زدن

بگذر از سر گر درین سرمنزلت باید سری

درد بسیارست و در پیش منت درمان کم است

هان دوای درد را از درد کمتر نشمری

هر که را بینی به غیر از من فریبی داده است

چرخ با من مادگی کردست و با مردم نری

کشت زار همتم آب قناعت می خورد

کرده زاکسیر قناعت خاک در دستم زری

نعمت الفقر فخری می خورم زین خشک و تر

از نوال پادشاه ملک خشکی و تری

شهریار ملک امکان کش به دارالضرب قدس

نقد هستی کرده بهر سکه حکمش زری

منبرش را کرده ده عقل مجرد پایگی

خطبه اش را کرده نه چرخ مقرنس منبری

احمد مرسل که در شهراه دین از بهر دل

کرده از هر نقش پا روشن چراغ رهبری

نخل اقبالش فکنده سایه بر فوق السما

گلبن عدلش دوانده ریشه در تحت الثری

خوش نشین سایه عدلش ز ماهی تا به ماه

ریزه خوار سفره جودش ز بحری تا بری

جوهر کل کرده جزو دانشش را صفحگی

رشته جان کرده حرف حکمتش را مسطری

بهر وصف قدرش این طوماروار نه شکن

عمرها پیچیده در خود در هوای دفتری

بود آدم در نهاد آب و گل پنهان که کرد

او در ایوان نبوت جلوه پیغمبری

بود در اصلاب اطهار رسل فانوس وار

شمع نورش در امان زین گردباد صرصری

کشتی هستی ز طوفان فنا دیدی خطر

گر شکوه و شوکت قدرش نکردی لنگری

از امانت داری نور وجودش بر خلیل

شد پذیرای مزاج کل طباع آزری

بادوال کهکشان هر شب به نام او قضا

طبل نوبت می زند بر بام این سطح کری

هر کجا خورشید رایش پرتو اندازد کند

مرغ زرین فلک چون مرغ عیسی شب پری

می گریزد در پناه ذره خورشید از حجاب

پرتو رایش کند چون میل دامن گستری

در خزد درتنگنای قطره دریا زانفعال

بحر دستش چون زند موج سخاوت پروری

از برای زیور ابکار جودش آفتاب

می کند هر صبحدم در کوره کان زرگری

چون برانگیزد ز بحر کف سحاب فیض جود

قطره باران کند در دست سایل گوهری

خاک خود را زر نمود و از کفش رویی نیافت

در نهاد زاده دنیا همین بس مدبری

در ره قدرش زپا افتادگان شوق را

نقش پا پهلو به گرودن می زند در برتری

می کند خضر شمیم خلق او هر نوبهار

در مشام عندلیبان بوی گل را رهبری

بلبل پرکنده را بر شاخسار تربیت

بیضه عنقا نهد در زیر بال بی پری

تیغ بی پروای شرعش چون برآید از غلاف

فتنه لرزان می گریزد در پناه بی سری

شیشه می، خورده تا از دست نهیش گردنی

دختر رز را نیارد کرد دیگر چادری

لطف او ترسم چو دامان شفاعت برزند

دوش بر دوش مسلمانی نشیند کافری

قوت دل بین که در رزم دلیران داشتی

پشت بر دیوار حفظش حمله های حیدری

آفتاب مدحتش را مطلعی رو داده است

کز ویم در دل جوان شد ذوق مدحت گستری