فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - در نعت حضرت رسول (ص) و وصف مرقد ایشان

دلا تا چند خود را فرش این نُه سایبان بینی

یکی بر سطح این کرسی برآ تا عرش جان بینی

سپهرت آشیان آمد تو بر روی زمین تا کی

چو مرغ بال و پر برکنده از دور آشیان بینی

به کنعان تعلق همچو یعقوب از نظر بگذر

که بی یوسف ستم باشد که روی این و آن بینی

نظر بربندتا از هر بن مو دیده‌ور گردی

زبان بربند تا خود هر سر مو را زبان بینی

دو قوت در نهاد تست ادراکی و تحریکی

که از یک دانش آموزی و از دیگر توان بینی

دو بال خویشتن کن این دو قوت را درین زندان

به پرواز اندرآ تا آشیان خود عیان بینی

تو پرکم دیده خود را درون این قفس یک ره

به پرواز آی تا خود را همای پرفشان بینی

چو مرغ آشیان گم کرده از خود در هراسستی

ببینی فرّ خود چون خویش را در آشیان بینی

تو کوته‌بین عجایب‌های خلقت را ندیدستی

فلک را این فلک دانی جهان را این جهان بینی

در آن وادی که مردان الهی راه پیمایند

فلک رااندر آن وادی چو گرد کاروان بینی

درآ در عالم عقلی که آنجا این دو عالم را

نبینی هیچ و گر بینی دو پایه نردبان بینی

خطوط شش جهت را چون نقط بر یک طرف یابی

کرات نه فلک را همچو مرکز در میان بینی

جهانی کاندر آن خود را ز هر علت بری یابی

جهانی کاندر آن خود را ز هر تهمت امان بینی

جهانی کاندر آن گر سنگ یابی لعل و زر یابی

جهانی کاندر آن گر خار بینی گلستان بینی

به هر وادی که بخرامی سراسر کام دل یابی

به هر موضع که بنشینی همه آرام جان بینی

نه یک کس را در آن کشور غمی برگرد دل یابی

نه یک دل را در آن وادی جز از شادی تپان بینی

نه منت بر کسی باشد نه ممنون کسی باشی

در آن هر دل که بینی چون دل خود شادمان بینی

گهی قد و سیانت میزبان کام دل باشند

گهی بر خان خود روحانیان را میهمان بینی

هم ارواح مقدس را به عشرت میزبان باشی

هم اشخاص مجرد را به عزت میزبان بینی

چو یادآری از آن منزل که بودی روز چندانی

به رحم آید دلت از هر که شاه و شهربان بینی

وزین مهمانی و مهمان نوازی‌های این مردم

چو یاد آری ز خجلت چون عرق خود را روان بینی

به مهمانخانه خاص الهی گر شرف یابی

ز بس غیرت نمی‌خواهی که خود را در میان بینی

نیابی در میان خود را ولی کام ابد یابی

نبینی خویش را لیکن بقای جاودان بینی

رهی داری در آن عالم نه بس دور و دراز آنجا

نمی‌خواهی در این عالم که سود خود زیان بینی

یکی پا بر سر تن نه که راه جان پدید آید

به زیر پی درآور نفس تا رخسار جان بینی

به یک گامی که برداری به نزل می‌رسی لیکن

ضرورست اینکه پیش از راه از منزل نشان بینی

نشان شرعست و دیدن علم، رفتن ترک خود کردن

چو کردی ترک خود خود را در آن عالم نشان بینی

بدون شرع و دانش گر بدین ره پی سپر گردی

همه دزدان دین یابی همه غولان جان بینی

عمل بی علم نبود جز به کام اژدها رفتن

چو بی دانش بود اعمال اژدرها دمان بینی

ولیکن علم را هم بی عمل کامی روا نبود

چه سان بینی شجاعی را که بی تیغ و سنان بینی؟

چه تیراندازیی آید از آن پر لاف تیرافکن

که لافش در میان اما نه تیرش در کمان بینی

به قدر آنچه می‌دانی عمل کن دانه می‌افشان

که کشت این جهانی حاصلش را آن جهان بینی

ملک از گفته می‌زاید بهشت از کرده می‌خیزد

قصور و حور و غلمان کشته دست و زبان بینی

شراب ارغوانی دانش و آثار آن یابی

طعام جاودانی نیت و اخلاص آن بینی

عمل تنها نمازو روزه نبود مرد معنی را

که این را حرز جان دانی و آنرا حفظ نان بینی

ز حج آوازه خواهی وز غزا نام ونشان جویی

زکاتی گردهی یک عمر منت را ضمان بینی

عمل باشد تقرب جستن و فرمانبری کردن

به هر کاری که از دانش رضای حق در آن بینی

تو با دست آنچه می‌کاری به چشمش آبیاری کن

که بی‌آب ار فشانی دانه کشت خود زیان بینی

تواضع کن به مردم با کسان افتادگی پیش آر

که این افتادگی ها را به گردون نردبان بینی

نماز از بهر آن معراج مومن شد که هر ساعت

نهی سر بر زمین و خویش را در آسمان بینی

برون کن از ولایات دل خود کبر و نخوت را

که با نخوت ملک را همچو دیوی در میان بینی

بران از ملک تن فرماندهان خشم و شهوت را

کز ایشان شعله این نور قدسی را دخان بینی

برانگیزد بخارات هوس چون لجه شهوت

رخ خورشید جان در گرد ظلمت‌ها نهان بینی

چو دریای غضب گیرد تلاطم, کشتی دل را

به گرداب تحیر چون دل دزوخ تپان بینی

ز اوباش طبیعت آید او از فتنه آشوبی

که ملک سینه ویران‌تر ز حال عاشقان بینی

وزین صحرانشینان هیولی آید آن جرئت

که در شهر یقین آشوب ترکان گمان بینی

بیا از مادت بگسل تعلق‌های خواهش را

که در بازار محشر جمله صورت در دکان بینی

ز ظاهر پی به باطن می‌توان بردن اگر مردی

که برهان را چو دریابی ز قرآن ترجمان بینی

اگر خواهی ازین یک پله هم برتر توانی شد

که ظاهر در حقیقت عین باطن بی‌گمان بینی

اگر هم در گذشتی زین منازل منزلی داری

که عنقا گشته طاووس بقا، در آشیان بینی

بهشتی داری و در دوزخی آسوده حیرانم

که زر در خانه در خاک و تو گرد کاروان بینی

بهشتی در حقیقت خویش را دوزخ نمودستی

درین اندیشه بیجا که این یابی و آن بینی

تعلق بگسل از خواهش که از دوزخ امان یابی

نقاب از خود برافکن تا بهشت جاودان بینی

به بوی گل درین دیرینه خارستان چه می‌پویی

سری در جیب بر تا گلستان در گلستان بینی

ازین مطموره فردا و دی گر پا نهی بیرون

ازل را تا ابد یک جا دو طفل توامان بینی

گه آهوی ازل را در چراگاه ابد یابی

گهی گاو زمین در کشتزار آسمان بینی

ازین صحرای وحشت روی نه درکوی جمعیت

که دورافتادگان خویش را یک‌جا ستان بینی

یکی زین ملک خود بینی به ملک بیخودی بگذر

که اینجا هر چه گم کردی در آن وادی نشان بینی

خلیل آسا درآ در آتش عشق و تماشا کن

که خود را هر سر مو همچو شاخ ارغوان بینی

فریبت داده رنگینی ظاهر چشم دل بگشا

که بر آیینه جان رنگ این ظلمت عیان بینی

مشو مغرور آرایش جلا ده چشم معنی را

که رنگینی ظاهر را نهنگ جان ستان بینی

تو ظاهر بین باین شکل و شمایل مانده در حیرت

چه خواهی کرد اگر روزی جمال جاودان بینی!

درین بیغوله هستی چه حس از آب و گل زاید

که خود را در هوایش هر زمان آتش فشان بینی

گذر در مصر معنی کن که در هر کوچه از غیبش

متاع حسن یوسف کاروان در کاروان بینی

ز حسن معنوی دان پر توی افتاده بر ظاهر

که چندین حسن آب و رنگ و بو در خاکیان بینی

به رنگ لاله و گل در صفای لعل و گوهر بین

که آب دست استاد طبیعت را روان بینی

ز رنگ آمیزی حسن گلستان طبیعت دان

که رنگی بر عذار زاده دریا و کان بینی

جمال ذاتی نفس نباتی بین و حیوانی

اگر طاووس و طوطی گر گل و گر ضیمران بینی

جمال نفس نطقی جلوه‌گر می‌بین و حیران شو

چو ناز و عشوه و غنج و دلال دلبران بینی

وزین یک پرده برتر شو ز حسن نفس کلی دان

که گردش بر فلک یابی و نور از اختران بینی

جمال عقل کلی بر تو ظاهر می‌تواند شد

به چشم عشق اگر در وجد و شوق آسمان بینی

تامل کن به چشم سر جمال لایزالی را

که عقل کل در آن واله چو عقل مردمان بینی

همه از پرتو انوار حسن لایزالی دان

اگر در خار گل یابی اگر در جسم جان بینی

نداری چشم معنی بین که در طومار هر خاری

حدیث حسن آن گل داستان در داستان بینی

تو نتوانی شکستن این طلسم رنگ ظاهر را

مگر در خود ز زور عشق روحانی توان بینی

به نام عشق می‌باشد غریو کوس فتح اینجا

اگر نه مرد عشق آیی درین میدان هوان بینی

چو افریدون عشق آید به میدان، هر سر مو را

که بر تن داری از مردی درفش کاویان بینی

مجردوار پا در کارزار نفس نه کانجا

ز عریانی بر اسب غازیان برگستوان بینی

فروتن شو به قصد سربلندی‌ها که از عزت

درین میدان سر افتادگی بر آسمان بینی

تقدم جو مشو ور اتفاق افتد چنان می‌کن

که گر در صدر باشی خویش را در آستان بینی

سر گردنکشی در خاک می‌کن کاندرین مجلس

همیشه دست رد بر سینة گردنکشان بینی

کدورت‌های دوران را جلای زنگ دل می‌دان

که صاف آیینه از خاکستر روشنگران بینی

زر ناقص عیاری از گدازی نیستت چاره

چه لازم کاین گداز از انفعال امتحان بینی

غش هستی ببر از نقد خویش امروز اگر خواهی

که فردا چون طلای ده‌دهی خود را روان بینی

وجود خود چنین کاندر مکان بستی عجب دارم

که در خود بال پرواز فضای لامکان بینی

پر افشانی نیاری در هوای لازمان کردن

که خود را بال و پر بر بسته در دام زمان بینی

همای اوج لاهوتند مردان خدا تا کی

تو در ناسوت، نحس چرخ و سعد اختران بینی

همای عقل بر سر سایه گستر بین چه حالست این

که بهر جغد سودا کاسه سر آشیان بینی

ترا لذات عقلی بهتر از لذات جسمانی

که این را در تغیر یابی آن را جاودان بینی

ز راحت‌ها همان بهتر که بی‌رنج و تعب یابی

ز نعمت‌ها همان بهتر که بی‌کام و دهان بینی

وجود استخوان دایم به کار از بهر مغز آید

چه بدبختی تو بی دانش که از مغز استخوان بینی

ترا در طاعت حق گر نظر بر حور و غلمانست

عجب دارم که حسن آفتاب از فرقدان بینی

برای قرب شاهانست روی پاسبان دیدن

تو خورسندی ز قرب‌شه که روی پاسبان بینی!

به جنت وعده فرمودن ز نقص همت ما دان

که گلخن گلخنی را به زباغ و بوستان بینی

به قدر همت خود هر کسی اجر عمل یابد

بهشت وحور عین را تا چسان دانی چنان بینی

ز جنت هر کسی چیزی تصور می‌تواند کرد

یکی قرب و لقا بیند تو لحم طیر و نان بینی

یکی از حور انس و از فواکه بهره دانش

تو آنها جمله را سرمایه فرج ودهان بینی

قیاس آن ز معراج پیمبر می‌توان کردن

که تو عمامه و ریش و ردا و طیلسان بینی

نبینی یک حقیقت را هزاران اسم می‌باشد؟

که در مفهوم هر یک اختلافی در میان بینی

به قدر فهم ها شد اختلاف نام ها زانست

که در قران گهی بر آسمان نام دخان بینی

به ما بر منت جانست ایزد زا زنان دادن

حکیمش روح حیوانی و تو بر سفره نان بینی

به نزد حکمت اندیشان معنی در لسان شرع

تجرد را به عریانی محشر ترجمان بینی

سبکروحی بود در کار پرواز تجرد را

ترا مشکل که بار خود ازین ارکان گران بینی

اگر بال خود از گرد چهار ارکان بیفشانی

به شاخ سدره خود را چون ملایک آشیان بینی

چرا دامن ز ارکان و ز آثارش نیفشانی

کز ارکان است اغلالی که هم بر کافران بینی

ترا فیاض، پرآشفته دیدم دل غمین گشتم

ازین مشتی نصیحت گونه کز دل بر زبان بینی

نه و عظم بود مطلب نه نصیحت زین زین نواسنجی

ولی در دل چو دردی هست بر لب هم فغان بینی

تو این الفاظ را دودی شناس از آتش معنی

چو اتش در سرا پنهان بود دودش عیان بینی

ترا خود نیست آن حالت که جز محسوس دریابی

وگرنه دایم این خون از بن هر مو روان بینی

مگو واعظ، که واعظ را نفس افسرده می‌باشد

کسی کاغشته در خونش سراپا از بیان بینی

مخوانش ناصح، آن از دفتر دل نکته پردازی

که نوک خامه‌اش چون تارمژگان خون فشان بینی

به تحریک حکیم غزنوی این ناله‌ها کردم

به آهنگی که مرغی را به مرغی همزبان بینی

خموشی این زمان فرض است دانشمند معنی را

که گر چون جان سبک گوید تو چون جسمش گران بینی

مرا این گفتگو با مردگان زنده دل باشد

وزین مرده دلان زنده مهرم بر دهان بینی

به بی دردی قیاس دردمندی‌ها چنان باشد

که خواهی حال طوفان دیدگان را در کران بینی

قیاس می‌کنی با حال خود احوال مردم را

تو در آیینه می‌‌بینی که عالم گلستان بینی

تو خود کاسوده‌ای آشوب عالم را چه می‌دانی

به حال من ببین تا فتنه آخر زمان بینی

غزل خواهی دو مصرع از دو بیت خود کنم مطلع

که روح بلبل شیراز را هم شادمان بینی