فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۴

گرت هواست به هر نیک و بد به سر بردن

دلی چو آینه باید به دست آوردن

به هرزه جان چه کَند کوهکن نمی‌داند

که روزی دگران را نمی‌ توان خوردن

به جانفشانی اگر ابروت اشاره کند

توان به دست اجل مفت جان به در بردن

ستم به حال دل دشمنان ستم باشد

دلی که دوست نداری چه باید آزردن!

به آب زندگی خضر کس نپردازد

به حسرت لب لعل تو تا توان مردن

چه غم به معجزة نوح کار اگر افتد

که دامن مژه‌ای می‌توانم افشردن

به گلبنم که نظر کردة خزان بلاست

گل همیشه بهارست ذوق پژمردن

چنان طراوت گل ریخت موج بر سر هم

که در هوای چمن غوطه می‌توان خوردن

چه می‌خوری غم دلگیری از فلک فیّاض

چو آبِ آینه شو دل نهادِ‌ افسردن