عمرها ما از خدا درد ترا میخواستیم
آفت جان و دل خود از خدا میخواستیم
کام دل عمری ز چشمانت طلب کردیم حیف
سادهلوحی بین ز بیماران دوا میخواستیم
آسمان پردیر میجنبد پی تدبیر کار
منصب افلاک را یک چند ما میخواستیم
بیرواجیها عجب ما را رواجی داده است
خویش را در نارواییها روا میخواستیم
هرگز امّید دوایی در دل ما ره نیافت
درد او میخواستیم از عشق تا میخواستیم
صورت دیبای بستر شد تن بیدرد ما
پهلوی از بستر راحت جدا میخواستیم
صحبت افسردة این خام طبعان دوزخست
در پی آشفتگان عشق جا میخواستیم
در پی این رهروان رفتیم و گمرهتر شدیم
از پی گم کرده راهان رهنما میخواستیم
تا به کی فیّاض ازین افسردگیها تا به کی!
آتش سوزنده را در زیر پا میخواستیم