حال خود را خراب میبینم
مرغ دل را کباب میبینم
تا دَمِ آبِ تیغ او خوردم
بحرها را سراب میبینم
مردمیهای چشم او بگذشت
دگر آنها به خواب میبینم
بسکه سرگشتهام به یاد رخت
ذرّه را آفتاب میبینم
هر سؤالی که داشتم فیّاض
از لب او جواب میبینم