بیرحمی بالای زبر دست تو نازم
کافر دلی چشم سیه مست تو نازم
خون ریخته تا دامن صحرای قیامت
این زخم که بر من زدهای، دست تو نازم!
دوران چو تو یک ترک کماندار نداری
صیدی چو من انداختهای، شست تو نازم!
با آنکه ز هم نگسلد آمد شد لطفی
آن چین به جبین ریزی پیوست تو نازم
فیّاض باین عجز شدی صید وی آخر
انداز بلندِ نظرِ پست تو نازم