فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۹

خوش تلاش محرمی‌ها می‌کند بیگانه‌ام

جلوة مهتاب دارد سیل در ویرانه‌ام

در شکاف سینه پنهان کرده‌ام صد ناله را

گشته آتش خانه‌ای هر رخنة ویرانه‌ام

دل به مهر باده تا بستم قرار دل نماند

بر سر آبست پنداری قرار خانه‌ام

من کجا و طالع صید مراد دل کجا

عاقبت مژگان چشم دام گردد دانه‌ام

طرّة بخت سیاه خویشم و از پیچ و تاب

بس که در هم رفته کارم شرمسار شانه‌ام

لطف سرشاری نمی‌باید دل تنگ مرا

غنچه‌ام یک قطره شبنم پر کند پیمانه‌ام

بسکه فیّاض ازخرد بی‌دست و پایی دیده‌ام

بعد ازین گویم اگر من عاقلم، دیوانه‌ام