تا جدا از بزم آن آرام دلها ماندهام
همچو مینای تهی از گفتگو واماندهام
غیرتم بر صبر میدارد، محبّت بر جنون
در غم تن به ساحل، دل به دریا ماندهام
صحبت احبابم از دل کی کند رفع ملال
در میان همنشینان بیتو تنها ماندهام
دور از بزم طرب معنی ندارد هستیم
بیتو چون حرف غلط بر صفحه بیجا ماندهام
ضعف هجرانم فکند از پا، نه از آسایشست
پشت بر بستر اگر چون نقش دیبا ماندهام
از تپیدن گر نیاسایم دمی عذرم بجاست
نبض بیمارم که از دست مسیحا ماندهام
با چنین سرگشتگی فیّاض کی گُنجم به شهر
گردبادم زان سبب در بند صحرا ماندهام