فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۱

شرابم عشوة یارست و ساغر چشم مخمورش

محبّت نشئة سرشارش و دیوانگی شورش

کدامین باده ساقی در قدح دارد دگر امشب

که با هر قطره می‌جوشد به دعوی خون منصورش

دلم در محفلی پروانة شمع تجلّی شد

که در معمورة ایمن نه موسی بود و نه طورش

دل از پای ملخ عرض تجمّل در نظر دارد

در آن وادی که از وحشت سلیمانی است هر مورش

دلی کز چین زلفی گوشة آسایشی دارد

تواند ناز کردن تا ابد بر چین و فغفورش

ظفر در ناتوانی‌هاست مردان ره دل را

چرا فرهاد می‌نازد بدین بازوی پر زورش

ز روح حافظم فیّاض این فیض است ارزانی

که تربت تا ابد از فیض معنی باد پر نورش