فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۹

خرد گو بیم کمتر ده که آزادم ز تأییدش

به فتوای جنون دیگر نخواهم کرد تقلیدش

جنون در لجّه‌ای آواره دارد کشتی شوقم

که بیم صد خطر می‌جوشد از هر موج امیدش

من و سیر گلستانی که هنگام خزان در وی

توانم میوة خورشید چید از سایة بیدش

به خون عیش شستم دست خواهش اندر آن کشور

که ماتم می‌برد گلگونه از رخسارهٔ عیدش

صفای باطن صافی‌دلان باده از ما پرس

که با خشت سر خم فارغم از جام جمشیدش

فلک گر در غبار خاطر ما دامن آلاید

به آب صبح نتوان شست گرد از روی خورشیدش

ز آباد دو عالم کرده خوش ویرانهٔ غم را

بنازم همّت فیّاض و این اندازهٔ دیدش