بس که نالیدم نه قوّت ماند در من نه نفس
مردم، ای فریادرس آخر به فریادم برس
نارسا جان بر لبم از نارسائیهای اوست
یک سر مژگان رساتر کن نگاه نیمرس
نه حریف رفتن و نه قابل برگشتنم
حیرت این راه بر من بسته راه پیش و پس
میرسانیدم به جایی خویش را هر نوع بود
گر به بال نالهای بودی نفس را دست رس
نه معین گلهبانم نه مهیای شکار
تا به کی هر سو دویدن چون سگ هرزه مرس
غیرت صیّاد گو زین تنگ ترکن بند را
ورنه زور بال و پر خواهد شکستن این قفس
من درین مستی خدا داند چه آید بر سرم
محتسب گر بیخبر باشد خبر دارد عسس
همّت ار یاری کند راه فنا پر دور نیست
میتوان این راه را رفتن به پرواز نفس
پرورش تا کی دهم در سینه این تخم امل
تربیت تا کی کمنم بر چهره این رنگ هوس!
میتوانم کرد فریادی ولی از نارسی
شرمم از فریاد میآید هم از فریاد رس
عمرها شد بر سر کوی تو مینالم چنین
گر نمیگویی چرا؟ یکدم بگو آخر که بس
میتوانم گشت بر گرد سرش اما چه شد
هر نفس صد ره به گرد شهد میگردد مگس
نورسی ای طفل و باشد در مذاق عاشقان
جلوههای نو رسان چون میوههای پیش رس
من دمی فیّاض صد ره گشتمی گرد «رهی»
اختیار کس اگر میبود اندر دست کس