فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۲

هستی دنیا و بال جان غمناکست و بس

نعمت آسودگی در خلوت خاکست و بس

موج دریای فنا سیلی به گردون می‌زند

پیش این سیلاب عالم مشت خاشاکست و بس

هیچ کس را در جهان جز دامن آلوده نیست

دامن پاکی که دیدم دامن خاکست و بس

ما شهادت دوستان در بند کاکل نیستیم

آنچه از ما می‌برد دل زلف فتراکست و بس

منّتی بر ما ندارد سایة ابر بهار

کشت ما پروردة مژگان نمناکست و بس

هر صفایی حسن نبود، هر هوایی عشق نیست

عشق چشم پاک و خوبی دامن پاکست و بس

یک سخن فیّاض گفتم: عشق فانی گشتن است

لیک فهم این سخن در بند ادراکست و بس