فانوسِ شمع کشتة دل شو نهان بسوز
خاموش چون شرار دل سنگ، جان بسوز
تا سایة غرور نیفتد ترا به سر
بال هما به مجمرة آشیان بسوز
پایی سبک رکاب کن، از خاک، جان برآر
بنمای یک کرشمه و هفت آسمان بسوز
پرتو ز شمع مهر نیفتد بخاک ما
بر کشتگان خویش گذر کن روان بسوز
بر هم زن از غبار عدم عرصة وجود
آتش برآر از دل و هر دو جهان بسوز
شبها که در سراغ خودی در خیالها
از من نشان خویش بگیر و نشان بسوز