فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

سایه‌ای ساقی به جرم توبه از ما وامگیر

تکیه بر لطف تو دارم جرم ما بر ما مگیر

انتقام توبه محتاج شفاعت کردن است

تا به پای خم نمی‌افتیم دست ما مگیر

از جنون بی‌بهره‌ای بر گرد هامون پر مگرد

پی به اصلی تا نباشد خانه در صحرا مگیر

قدر ناموس خود و عرض شریعت می‌برد

محتسب گو دست ما در گردن مینا مگیر

تر دماغی نیست با بوی گل داغ جنون

این گلاب هوش‌پرور از گل سودا مگیر

موج طوفان بلا راهی به ساحل می‌برد

گو خطر، بر کشتی ما ره درین دریا مگیر

خویش را نادان گرفتن مایة آسودگی‌ست

گر زنادانان نباشی خویش را دانا مگیر

دوستان با هم نشینند و غیار از جا شوند

گر تو این فرصت نداری در دل ما جا مگیر

لذّت دنیا همین فیّاض امیدش خوش است

از فلک کام دل خود می طلب، اما مگیر