فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۶

چنانم بزم عشرت بی‌لبش دلگیر می‌آید

که موج باده در چشمم دم شمشیر می‌آید

ندانم بر زبان حرف که دارد کلک تقریرم

ولی دانم که بوی خون ازین تقریر می‌آید

به جرم از طاعتم امّیدواری بیشتر باشد

که از سعی آنچه ناید از تو ای تقصیر می‌آید

به این تلخی به امیّد تو عمر جاودان خواهم

که می‌گوید که هرگز عاشق از جان سیر می‌آید!

زرنگ ناله آثار سرایت می‌توان دانست

تو زودآ ای نفس بر لب که قاصد دیر می‌آید

چه شد امروز اگر غیر از گریبان نیست در دستم

که فردا دست جیب آموزِ دامنگیر می‌آید

چو احوال دل دیوانه در تحریر می‌آرم

صریر خامه‌ام چون نالة زنجیر می‌آید

جوانی کرده ضایع کی به پیری می‌رسد جایی

که بی‌ایوار کمتر کاری از شبگیر می‌آید

به خون خوردن بدل شد میل شیر آن طفل را لیکن

هنوزش از لب خونخواره بوی شیر می‌آید

چنانم روز روشن بی‌رخ او دشمن جان شد

که می‌پندارم از روزن به چشمم تیر می‌آید

به فتراک نگاهش موج خون همنشینان بین

به مهمان رفته پنداری که از نخجیر می‌آید

توان با بی‌نیازی پوست از گردون بر آوردن

در آن بیشه که این آهوست کمتر شیر می‌آید