چو بینم کبک، یادم جلوة دلدار میآید
که هر گه در خرام آید بدین رفتار میآید
نگاهم جیب و دامن پر گل از رخسار او برگشت
به آیینی که پنداری کس از گلزار میآید
خیالت هر شب آید بر سر بالین و ننشیند
مگر شرمش ز پاس دیدة بیدار میآید!
دلا زهرِ نگاه او غنیمت دان که این مرهم
برای زخم بندیها ترا در کار میآید
دمی در سایة دیوار او فیّاض عشرت کن
که روزی آفتابت بر سر دیوار میآید