نه همین دل در برم چون مرغ بسمل میجهد
هر سر مو زاضطرابم چون رگ دل میجهد
آنچنان آمادة زخمم که هر گه در خیال
یاد آن مژگان کنم، خون از رگ دل میجهد
بسکه میپیچد غبار خاطرم بر دود آه
گردباد از شرم من منزل به منزل میجهد
مینهد عمدا به قصد سینة من در کمان
هر خدنگی کز کمان غمزه غافل میجهد
قتل عاشق دهشتی دارد که از تأثیر آن
تا ابد دل در بر شمشیر قاتل میجهد
درد بیمار تب غم را مداوا مشکل است
ای طبیب اینجا مرا نبض و ترا دل میجهد
میجهد از بزم ما پیوسته فیّاض از هراس
آن چنان کز صحبت دیوانه عاقل میجهد