لطف کن تلخی که جان بیلذّت از شکّر شود
آب کن زهری که دل مستغنی از کوثر شود
ضعف کی از پا درآرد رهروان شوق را
نامة ما مرغ را بال و پر دیگر شود
لطف کن از چشمهسار تیغ چون آب حیات
قطرة آبی که کام حسرت ما تر شود
پشت بر خاکستر من داشت عمری شعله گرم
سودة اخگر کنونم مشت خاکستر شود
چشم اگر بر لاله و گل میگشایم بیرخش
هر نگه بر دیدة حسرت کشم خنجر شود
مرغ هر اندیشه نتواند به بام او پرید
جلوة پرواز اینجا دام بال و پر شود
صندل بیدردی ما بود عمری دردسر
بر سرم صندل کنون فیّاض درد سر شود