فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۵

شب ز نازت بزم دل بر بیقراران تنگ بود

عرصة امیّد بر امیّدواران تنگ بود

داغ غم در سینة من کامِ بالیدن گرفت

ورنه جا این لاله را در کوهساران تنگ بود

بسکه پر بود از نوای نالة من صحن باغ

کوچة منقار بر صوت هزاران تنگ بود

گریة من کوه را هم با زمین هموار کرد

دامن صحرا برای آب باران تنگ بود

شد خزان و غنچة دل همچنان نشکفته ماند

بسکه عالم بی‌توام در نوبهاران تنگ بود

خلعت عزّت بدل کردیم با تشریف فقر

این قبا بر قامت بی‌اعتباران تنگ بود

با وجود آنکه جا در مجلسی کم داشتیم

مدّتی از پهلوی ما جای یاران تنگ بود

در فضای گیتی از آزاده‌مردان کس نماند

عرصة گردون برین چابک‌سواران تنگ بود

تیرباران بلا دادش دل فیاض داد

ورنه دنیا از پی این تیرباران تنگ بود