معاندان که سخن ناشنوده میگویند
نگفته میشنوند و نبوده میگویند
دروغْ لافیِ بیدار طالعان چه بلاست
که فارغند و ز بخت غنوده میگویند
ز لاف مهر خجل نیستند بلهوسان
نکشته تخم، حدیث دروده میگویند
به حرف اهل دل انگشت رد منه زنهار
که این گروه سخن آزموده میگویند
ببزم فخر ز عرض هنر تهیدستان
حدیث سلسله وحرف دوده میگویند
ببزم سینهام این خوش تبسّمانِ نگاه
حدیث جوهرِالماسِ سوده میگویند
ز صاف آینگی طوطیان هندِ خطت
سخن ز زنگ تکلّف ز دوده میگویند