فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۹

معاندان که سخن ناشنوده می‌گویند

نگفته می‌شنوند و نبوده می‌گویند

دروغْ لافیِ بیدار طالعان چه بلاست

که فارغند و ز بخت غنوده می‌گویند

ز لاف مهر خجل نیستند بلهوسان

نکشته تخم، حدیث دروده می‌گویند

به حرف اهل دل انگشت رد منه زنهار

که این گروه سخن آزموده می‌گویند

ببزم فخر ز عرض هنر تهی‌دستان

حدیث سلسله وحرف دوده می‌گویند

ببزم سینه‌ام این خوش تبسّمانِ نگاه

حدیث جوهرِالماسِ سوده می‌گویند

ز صاف آینگی طوطیان هندِ خطت

سخن ز زنگ تکلّف ز دوده می‌گویند