نقشبندانی که طرح روی جانان ریختند
طرح دلها را چو زلف او پریشان ریختند
شهسوار عشق در معموره منزل کی کند!
طرح این ویرانه را دانسته ویران ریختند
گلرخان بهر زکات گلفشانیهای عشق
تا به لب آورده صد بار آب حیوان ریختند
تشنگان لعل او با آنکه ساقی خضر بود
بود خالی عرصه و چابکسواران ریختند
ملک صبرم پایمال ترکتاز غمزه شد
در حقیقت گویی این بگداختند، آن ریختند
بیخرابی نقش آبادی مزن کاشفتگان
گرد کفر انگیختند و رنگ ایمان ریختند
زلف سنبل، چهره گل، ساعد سمن، شمشاد قد
وه که طرح این گلستان خوش بسامان ریختند
تا کمر نظاره را در بحر سیمابست جای
بیقراری بس که بر خاک درش جان ریختند
در دیار عشق آسایش نه دین دارد نه کفر
خاک این غم بر سر گبر و مسلمان ریختند
از شراب خوشدلی در ساغر فیّاض ما
جرعهواری ریختند اما پشیمان ریختند