فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱

حدیث قتل من با تیغ دایم در عیان دارد

همیشه خنجر او حرف خونم بر زبان دارد

به ابرویش نهادم دل ولی از بیم می‌لرزم

چو آن مرغی که بر شاخ بلندی آشیان دارد

فریب خط مخور، از فتنة چشمش مشو ایمن

هنوز ابروی او ناجسته تیری در کمان دارد

به خونم می‌کشد طفلی که می‌ریزد سرشکم را

نهان گر کشته گردم اشک از خونم نشان دارد

چه‌ها بر سر نمی‌آید مرا از نقش بالینم

خوشا آن سر که نقش تکیه‌ای بر آستان دارد

تب از نادیدن روی تو می‌افزایدم هر دم

مگر پرهیز بیمار محبّت را زیان دارد!

ز آشوب دو چشم مست او ایمن مشو فیّاض

نگاه او نشان فتنة آخر زمان دارد