ز استغنا خیالش را به ما پروا نمیافتد
نگاهش پرتو خور گر بود بر ما نمیافتد
مه رویش گهی تاب از غضب دارد گه از باده
به گلزار جمال او گل از گل وانمیافتد
اگر سررشتة کار اسیران بلا نبود
سر زلف درازت این چنین در پا نمیافتد
چنان هنگامة بازارِ دامنگیریش گرمست
که نوبت در قیامت هم به دست ما نمیافتد
نرنجی گر نگاهش بر رقیبان میفتد فیّاض
که تیر خردسالان متّصل یک جا نمیافتد