فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷

شکاری گر به دام افتد چه شد، زینها هزار افتد

خوشا اقبال صیّادی که در دام شکار افتد

گذشتم بر خزان باد بهارم خون به جوش آورد

چه خواهد شد اگر روزی گذارم بر بهار افتد!

محیط عشق خوبان زورق‌آشام است گردابش

درین دریا عجب دارم که موجی برکنار افتد

چنان گرم ره شوقم که گاه ناتوانی‌ها

نگه آرد به پروازم اگر پایم ز کار افتد

به معشوقی نزیبد هر که دارد نام معشوقی

ز صد خوبان یکی باشد که شاه و شهریار افتد

ندیدم در جهان یاری که از دل غم برد بیرون

غمم افزون کند هر کس که با من غمگسار افتد

نه هر دل قابل دردست و هر جان باب نومیدی

به صد خون لاله‌ای از یک چمن گل داغدار افتد

پسند ناکسان بودن نشان ناکسی باشد

چه بهتر دردمندی گر ز چشم روزگار افتد

بیا و موج‌زن دریای رحمت را تماشا کن

به هر جا قطرة اشکی ز چشم اشکبار افتد

وفای دلبران بهتر که دایم بیوفا باشد

قرار عشق آن بهتر که دایم بیقرار افتد

سخن در امتحان کوهکن بود ارنه می‌بایست

که برق تیشه آتش گردد و در کوهسار افتد

من و غم سال‌ها فیّاض با هم داشتیم الفت

بدان گرمی که بعد از مدتی یاری به یار افتد