فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

سفر عمر زیانست و درو سود عبث

حسرت بود چو اندیشة نابود عبث

کس درین مرحله یارب به چه خرسند شود؟

فکر معدوم عبث حسرت موجود عبث

دل ازین دانش بیجا به مرادی نرسید

هر چه گفتیم و شنیدیم عبث بود عبث

عمر طی گشت و به جایی نرسیدیم آخر

قدم سعی درین بادیه فرسود عبث

طول عمر تو اگر عرض ندارد چه هنر

تار در جامه بود بی‌مدد پود عبث

پا ازین مرحله دانسته کشد مرد خدا

قدم معرفت این راه نپیمود عبث

کاش در راه عدم همرهی پا می‌کرد

سر که فیّاض به پای همه‌کس سود عبث