چه ز نظّاره برد دیده که حیرانش نیست؟
به چه دل جمع کند آنکه پریشانش نیست؟
حیرت صورت دیوار چنین میگوید
که درین خانه کسی نیست که حیرانش نیست
دست امیّد من و بخت رسایی هیهات
این غباریست که بر گوشة دامانش نیست
نفس نغمه طرازم به خیال رخ دوست
عندلیبیست که پروای گلستانش نیست
به چه امید نهم دل که درین گوشة چشم
نگهی نیست که صد بار نگهبانش نیست
شوخی طبع مرا هست بهاری که در او
بلبلی نیست که صد غنچه غزلخوانش نیست