فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

تا صبا طرف نقاب از روی رخشانی شکست

از خجالت هر طرف رنگ گلستانی شکست

تاری از زلف کجش زنّار یک عالم دلست

از شکست هر سو مو کافرستانی شکست

خاطرم بر هر چه می‌آید جراحت می‌شود

تا کجا سنگ جفایی شیشة جانی شکست

عهد با زنّار زلفی بسته‌ام کز موج کفر

هر طرف در جلوه آمد فوج ایمانی شکست

خون من یارب چه خاصیّت دهد کز هر طرف

بر میان هر کس به قتلم طرف دامانی شکست

دل به محرومی نهادم این کشاکش تا به کی

من همان گیرم که عهدی بست و پیمانی شکست

بوسه‌ای کردم هوس چین بر لب خندان فکند

بشکند تا خاطر ما شکرستانی شکست

پر ز حسرت‌ریزه شد دامن به جای لخت دل

بسکه در دل حسرتم از لعل خندانی شکست

بی تو خون دیده بود و لخت دل فیّاض را

گر دم آبی گرفت و گر لب نانی شکست