با وجود ضعف کی ما را کس از جا برده است
جادویها کرده زلفش تا دل ما برده است
دشت عمری از لگدکوب جنون آسوده بود
عشق مجنونِ دگر اینک به صحرا برده است
خواهش آغوشِ موجِ فتنه بیتابانه باز
کشتی بیطاقت ما را به دریا برده است
گر به من در حرفی ای ساقی من اینجا نیستم
مدّتی شد تا مرا ذوق تماشا برده است
فتنة بالابلندان بودی اکنون وترا
عشق بالادست ما یکباره بالا برده است
محو دیداریم واعظ از سر ما دور شو
ذوق امروز از دل ما بیم فردا برده است
ای که سیر بیستون داری هوس، زحمت مکش
موج آب تیشة فرهادش از جا برده است
از تصرّفهای حسن شوخ او در حیرتم
خویش را ننموده دل را از کف ما برده است!
میکند دل آرزوی صحبت فیّاض، از آن
کز دم او پی به اعجاز مسیحا برده است