فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳

تا به رخسار تو زلف مشک‌فام افتاده است

من که باشم! آفتاب اینجا به دام افتاده است

خم به خم زلف دراز و چین به چین ابروی ناز

هر کجا دل می‌رود صد حلقه دام افتاده است

ای که نام نیک داری آرزو در کوی عشق

رو که تشت آفتاب اینجا ز بام افتاده است

گو خرد سررشتة تدبیرها بر هم متاب

کار و بار بی‌قراران از نظام افتاده است

رخصت نظّاره ارزان گشت پنداری که باز

چشم مست او به فکر قتل‌عام افتاده است

سوختم سر تا به پا از آتش عشق و هنوز

در دلم داغ تمنّای تو خام افتاده است

باده را فیّاض هرگز اینقدر تابش نبود

عکس رخسارش مگر امشب به جام افتاده است!