فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

خوی بر رخت که رشک گلستان آتش است

هر قطره شبنم گل بستان آتش است

جز دود بال و پر به مشامش نمی‌رسد

پروانه مدّتی است که مهمان آتش است

تکرار درس شعله کند تا سحر چو شمع

هر شب دلم که طفل دبستان آتش است

در آتش غم تو دلم بی‌ترانه نیست

آری سپند بلبل بستان آتش است

خون هزار طفل سرشکش به گردن است

این آستین که موجة طوفان آتش است

می‌میرد و قرار ندارد ز سوختن

یارب چه آتش است که در جان آتش است!

فیّاض طرّة علم آه سرکشم

پیوسته همچو دود پریشان آتش است